۱۳۸۸ خرداد ۱۸, دوشنبه


مقامات طیور






زبان مرغان

فلسفه زبان مرغان تنها به عطار نيشابوري منحصر نمي شه.بلكه كسان ديگه اي هم بودن كه منطق الطيري داشتن كه توضيح مي ديم:


*  قبل و قبل و قبل از همه حكما و صاحبان انديشه كسي كه اين منطق رو بنيان گذاري كرده خداوند متعال هست.در قرآن به زبان مرغان اشاره شده.
در سوره شماره 27 آيه شماره 20 :
‌« و تفقد الطير » ( و سليمان جوياي حال مرغان شد )
يا در سوره 27 آيه 16 كه مي فرمايند:
« و علمنا منطق الطير » ( ما را زبان مرغان آموختند )
* مي تونيم بگيم نخستين كسي كه رمز اين آيه هاي آسماني رو فهميده محمدبن سرخ نيشابوري(متوفي حدود 450) بوده.ايشون به زبان ناطق اشاره كرده و اينكه در قرآن فرمودند كه: «قالت نمله»(27/18) ولي مورچه را آلت سخن گفتن نيست پس در جايي ديگر فرموده اند كه:«و علمنا منطق الطير» (27/16)
*  يكي از كهن ترين متوني كه در اون در اين مورد صحبت شده كتاب الفصول عبدالوهاب بن محمد هست.كه تكه اي از اون رو در اينجا ذكر
مي كنيم:
«و اين خاصيت‌[فهم منطق طير] سليمان را بوده است چنان كه در اخبار آمده است كه روزي در مجلس نشسته بود و مرغان بر زبر وي پر در پر دربافته و چتر ايستاده، خروه[=خروس] بانگي بكرد.سليمان گفت: « او چه مي گويد؟» گفتند:« الله و رسوله اعلم» گفت: مي گويد:« الرحمن علي العرش استوي.»
قمري بانگي بكرد.گفت:« چه مي گويد؟» گفتند: « ندانيم.» گفت مي گويد: « لدوا للموت و ابنوا للخراب» طاووس آواز داد.گفت مي گويد:
« كما تدين تدان و كما تزرع تحصد.» طوطي بانگي بكرد.گفت مي گويد:« من سكت سلم» هدهد بانگي بكرد.گفت مي گويد:« من لايَرحم لا يُرحم» صقر بانگ كرد.گفت مي گويد:« استغفروا الله يا مذنبين» كبوتر بانگي بكرد.گفت :
مي گويد:« سبحان ربي الاعلي» زغن بانگي بكرد.گفت مي گويد:
« كل شي ء هالك الا وجهه» »


*  منطق الطير سنائي(متوفي 529):
سنائي پس از توصيفي از بهار و زندگي دوباره طبيعت به رمز گشايي زبان مرغان پرداخته. مثلا:



شبگير زند نعره كلنگ از دل عشاق            وز نعره زدن طعنه زند نعره زنان را
گنجشك بهاري صفت باري گويد                كز بوم برانگيزد اشجار نوان را
هو گويد، هو، صد به دمي سرخ كبوتر             در گفتن هو دارد پيوسته لسان را




*  منطق الطير خاقاني(520-591):
مولوي در باره منطق الطير خاقاني سروده:
منطق الطيران خاقاني صد است منطق الطير سليماني كجاست؟
در اين قصيده خاقاني پس از توصيف صبح و ستايش خانه كعبه به توصيف پرندگان و رمز گشايي زبان مرغان پرداخته.


* منطق الطير عطار:
اثري كه عطار به جامعه بشري تقديم كرده يكي از شاهكارهاي اين شاعر يا عارف بزرگ هست كه در اون به مباحث عرفاني و معرفت شناسي و شناخت وجود و تامل در اسرار خلقت و مدارج روحي انسان اشاره كرده.منطق الطير عطار متني است كه از اجتماع يا وحدت مرغان جهان آغاز مي شود و به داستان ابوسعيد ابوالخير و قائم حمام و پرسيدن او از ماهيت جوانمردي و پاسخ بوسعيد تمام مي شود


*  رساله الطير ابن سينا(370-428):
در اين داستان ابن سينا جماعتي از مرغان رو به تصوير مي كشه كه ابتدا در دام صيادان گرفتار مي شوند و به كمك همديگه مي تونن خودشون رو از اسارت نجات بدن ولي همچنان بندهايي به پاهاشون هست.براي اينكه بتونن از اين بندها نجات پيدا كنن روانه شهر ( شهريار بزرگ) يا ملك اعظم مي شن و از او مي خوان كه اين رشته رو از پاشون باز كنه.ملك اعظم هم در جواب مي گه كه: هر كس كه اين بندها رو به پاهاي شما بسته همون كس هم قادر هست كه اين بندها رو باز كنه.و مرغان باز همين مسير رو كه اومدن برمي گردن.و همينجا داستان به پايان مي رسه.


*  رساله الطير احمد غزالي(متوفي 520) :
اين رساله بارها به چاپ رسيده ولي بهترين چاپ اين رساله چاپي هست كه آقاي دكتر احمد مجاهد در سري انتشارات دانشگاه تهران انجام داده اند. در اين رساله هم به مرغاني پرداخته كه به دنبال ملك حقيقي يا پادشاه مرغان مي گردند.واعظان متعددي اين مرغان رو از اين سفر منع كردند ولي دل اين مرغان بيشتر و بيشتر در هواي كوي اين پادشاه پر مي كشد:



چون زلف تو يك ساعتم آرام مباد              جز در حلقم حلقة تو دام مباد
تا نام و نشان عشق باشد به جهان              جز بنده و عاشق توام نام مباد


و هنگامي كه قصد سفر كردند و بالهاشان را گشودند منادي آواز داد كه العافيه في الزاويه.سلامت به غنيمت داريد و پاي در بيابان بي پايان منهيد كه در راه شما درياهاي خون خواره است كه عمق آن را نهايت نيست و كوه هاي بلندي كه بلندي آن را غايت نيست.به خاطر همين منادي بود كه بسياري از مرغان و خلايق از سختي راه ترسيدند و از ادامه راه سرباز زدند.آن دسته از مرغاني كه در آتش عشق سيمرغ به عطش در آمده بودند طبق آيه (والانسان حريص علي ما منع) حرص ايشان زيادت شد و به يكبار بي قرار شدند و به صفت اضطرار مبتلا گشتند و گفتند:


ما خيمه عاشقي بر افلاك زديم              پس آتش نيستي در املاك زديم
در عشق دلي بود سرآمد ما را             در ميكده ها شديم و بر تاك زديم


پس پاي در اين باديه نهادند.بعضي در دريا غرق شدند.هر كه در شهرهاي گرمسيري خو كرده بود چون به سردسير رسيد هلاك شد و هر كه به سردسير خوكرده بود در گرمسير كه رسيد هلاك شد.پس چون به وادي كبريا رسيدند باد تقدير برخاست و صاعقه عظيم به جستن ايستاد.خلقي از ايشان هلاك شدند و اندكي بماندند.و قليل من عبادي الشكور.(34/13) سپس به جزيره ملك آمدند و كسي را فرستادند تا ملك را از آمدنشان خبر كند.سيمرغ فرمود كه : به چه مقصود آمديد؟ گفتند: آمده ايم تا تو ملك باشي.سيمرغ گفت: ما پادشاهيم،چه شما بگوييد و چه نگوييد.ما را به خدمت و طاعت شما حاجت نيست.باز گرديد.همه مرغان مايوس و نا اميد شدند و اندوهگين شدند.نه روي سيمرغ را ديدند و نه روي بازگشتن داشتند.رنج دل آنها را فرا گرفته بود و مي گفتند:


اين بار دلم ز عاشقي جان نبرد            اين است سزاي آنك فرمان نبرد
اندر بُنه دارم از غم اكنون باري            دردي كه به هيچ روي درمان نبرد


* فكر مي كنم منظور از بُنه همون كيسه يا انبان باشه.
پس در اين انديشه فرو رفتند كه بازگشتن با نااميدي كار نامردان است.ما راه طاقت فرسايي را پيموده ايم.چگونه بايد با دست خالي و دلي مملو از نااميدي به ديار خود برگرديم؟و تصميم گرفتند كه بار ديگر پيكي را به سوي سيمرغ بفرستند تا باشد كه آنها را به حضرت خويش راه دهد.پيغام دادند و گفتند: اگر چه تو از خدمت ما بي نيازي ما از خدمت و دولت و مملكت تو بي نياز نيستيم.و اين درگاه نيازمندان است.ما را به حضرت خويش راه ده.


در عشق دل خود به وفا مي آريم             بدعهدي را به زير پا مي آريم
گر تو نكني هيچ خداونديِ خويش             ما بندگيِ خويش بجا مي آريم


اين را بگفتند و از سوي ملك پيغامي رسيد: برخيزيد كه اين حضرت، حضرت كبريا و بزرگي است.چشم شما طاقت تجلي اين حضرت ندارد.چنانكه خفاش را طاقت ديدن آفتاب نبود شما را طاقت حضرت ما نباشد.و باز نا اميد شدند و مدهوش شدند.به اندازه اي نا اميد شده بودند كه به مرگ خود راضي شدند.


هر شب كه ز اندوه تو سرباز نهم             لختي دگر از اميد بر باد دهم
اي كاش بسوزمي چو پروانه شمع            كاخر چو بسوختم زخود باز رهم


هنگامي كه حقيقتا نا اميد شدند منادي آواز داد كه نوميد نشويد اگر چه ما نهايت بي نيازي و نهايت كمال هستيم و شما در حد ما نيستيد ولي همين كمال و نهايت كرم ما موجب قبول و نزديكي شما است.و چون شما قدر بي قدري خودتان را ندانستيد و از درگاه ما عاجز شديد لايق آن هستيد كه به درگاه كرم و آشيانه نعمت هاي ما فرود آوريد كه به اين درگاه نيازمندان و درويشان رسند.منزل درويشان است و جايگاه نيازمندان و قرارگاه بي كسان.پس مرغان لباس شادي پوشيدند و به پادشاه مقرب گشتند.سپس مرغان از حال ياران خويش از ملك پرسيدند(همانهايي كه در راه به هلاكت رسيده بودند).و در جواب گفتند كه : اين مرغان در حضرت ملك اند.و نه دريايي آنها را غرق كرده و نه تمساحي آنها را خورده.بلكه كمند زلف ما ايشان را به اينجا كشاند.لطف ما آنها را نيز به درگاه خود نزديك كرد.گفتند: ما خواستار ديدار آنهاييم.و جواب شنيدند كه : شما هنوز در بند بشريت هستيد و نيز از مرگ هراسان.از قالب در آييد آنگاه يكديگر را خواهيد ديد.سپس پرسيدند كه حال آنها كه به حكم ناكسي و بدبختي و عجز از اين خدمت سرباز زدند چگونه است؟ جواب آمد: هيهات كه آنها به حكم خود و به خاطر عجزشان منع از رفتن در اين راه نكردند بلكه اگر ما مي خواستيم اسباب راهي شدن ايشان را نيز فراهم مي كرديم و اگر مي خواستيم آنها را به خود نزديك مي كرديم.ايشان را برانديم و همانا كه شما فكر مي كنيد كه خود آمديد ولي ما شما را آرزومند و عاشق خود ساختيم و بي آرام كرديم و به نزديك خود آورديم.تا اين ندا را شنيدند كمال عنايت ديدند و به نهايت هدايت رسيدند.


*  روضه الفريقين ابوالرجاء چاچي(متوفي 516):
ابورجاء چاچي در ماوراءالنهر مي زيسته و قبل از احمد غزالي در گذشته.پس مي شه گفت او در اين راه پيشگام احمد غزالي بوده.
مرغان گرمسير و مرغان سردسير، مرغان آبي و مرغان خاكي همه گرد هم جمع آمدند و گفتند: هر جنسي از خلايق سلطاني دارند.ما هم بايد سلطاني داشته باشيم و او را خواهيم يافت.گفتند: از پرندگان كيست كه پادشاهي كند؟ گفتند: سيمرغ.آنها راه خود را پيمودند.هر كه سردسيري بود در گرمسير هلاك شد و هر كه گرمسيري بود در سردسير هلاك شد.هر كه در آب بود در خشكي باز ماند و هر كه در خشكي بود در آب هلاك شد و هيچ كس به سيمرغ نرسيد.گفتن لااله اله الله به زبان آسان است.خود را از پيش خود برداشتن نيز دشوار.تا تو خود را مي بيني و چيزي به خود نسبت مي دهي وحده لا شريك له گفتن در حد تو نيست.
سفر مرغان چاچي با عطار و ابن سينا و احمد غزالي خيلي تفاوت داره.با اينكه اول داستان در همه اونها يكي هست ولي پايان داستان چاچي با همه اونها متفاوت هست.حالا خدا عالمه براي مبتدي هايي مثل ما كي مي خواد روشن كنه كه فنا و به مقصد نرسيدن ابورجاء چاچي به حق و درست هست يا وصال غزالي و عطار و سنايي و .... !!!!!!!!!؟؟؟؟؟


* رساله الطيور نجم الدين رازي:
نجم رازي معروف به دايه و متخلص به نجم تقريبا هم عصر عطار بوده و يكي از برجسته ترين صوفيان نيمه اول قرن هفتم است.يكي از كتابهاي اين صوفي مرصاد العباد هست.خوندن اين كتاب واقعا لذت داره. و مي تونم بگم زبان اين كتاب واقعا شيرينه.كتاب رساله الطيور نجم دايه هم مثل ديگر طيور نامه ها با سفر مرغان به سوي سيمرغ يا عنقاي مغرب شروع مي شه و در آخر هم با رسيدن مرغان به سوي يك سلطان اعظم به پايان مي رسه كه نجم اون سلطان اعظم يا سيمرغ رو خواجه عزيز و خداوند بزرگوار جمال الدين شرف سلغور ناميده.مثل اينكه جناب شرف سلغور شيخ و پير سلوكي نجم رازي بوده و نجم بسيار آرزو داشته كه به مقام ايشان برسد.


*  كشف الاسرار عن حكم الطيور و الازهار از عزالدين مَقدِسي:
شهرت ديگر عزالدين ابن غانم هست و بيشتر مورخان گفته اند كه قبل از اينكه به سن 50 سالگي برسه در گذشته.
اين اسم اصلي كتاب هست كه اگه بخوايم ترجمش كنيم مي شه: پرده گشايي از رازهاي نهفته در حكمت هاي پرندگان و گلها.ابن غانم در كتابش كه دو بخش هست به توصيف و رمزگشايي گياهان و پرندگان پرداخته.





سيمرغ

در جاهاي مختلف به شرح و توصيف سيمرغ پرداخته شده.مثلا در نامه هاي عين القضات همداني يا در صفير سيمرغِ سهروردي يا مثلا در اوستا كه عقيده دارند كلمه سيمرغ به معني سي= شاهين و مرغ = مرغ هست يا به طور كلي شاهين مرغ كه اگه سايه او بر كسي بيفته از رستگاري بهره مند ميشه.در شاهنامه هم به سيمرغ اشاره شده.مثلا پرورش يافتن زال پدر رستم در آشيانه سيمرغ.يا در نزهت نامه علايي هم به سيمرغ اشاره شده.نام ديگر سيمرغ در عربي عنقاي مُغرِب هست.بيشتر داستان پردازاني كه به توصيف سيمرغ پرداختند اسم عنقاي مغرب رو انتخاب كردند و وجه شباهت بين سيمرغ و عنقا فقط و فقط در افسانه بودن يا از نظر پنهان بودن اين پرنده است در صورتي كه عنقا در زمان جاهليت عرب مي زيسته و شكل گرفته و نماد يك پرنده افسانه اي جاهل عرب هست ولي در ايران اين پرنده كه به سيمرغ مشهوره پرنده اي افسانه اي هست كه بيشتر نقش سلطاني و يا نماد خداوند يگانه است كه براي رسيدن به اون بايد سختي هاي بسيار كشيده بشه و كسي كه كمر همت در رسيدن به اين ملك رو مي بنده هنگامي كه به مقصد مي رسه از قالب خودبيني به در اومده و صفات خدايي درش جلوه گر شده. در بحرالفوائد هم به سيمرغ اشاره شده.سيمرغ در بحرالفوائد پرنده اي بوده در زمان سليمان كه عقيده داشته مي تونه قضا و قدر الهي رو عوض كنه.داستان بلند بالايي از سيمرغ و سليمان توي كتاب آورده شده ولي در كل اين سيمرغ نمي تونه تقدير رو عوض كنه و به عقيده نويسنده بحرالفوائد سيمرغ بخاطر اين قضيه كه نتونست تقدير رو عوض كنه مقابل سليمان و همه جهان آنقدر خجل زده شد كه به جايي رفت كه دست هيچ كس به او نرسد و چشم هيچ كس هم او را نبيند.






*  ويژگيهاي پرندگان از نظر عطار:
1. هدهد :
هدهد همان پوپك يا مرغ شانه به سر هست كه طبق قرآن نامه سليمان رو به نزد بلقيس برد.يكي از ويژگيهاي هدهد اين هست كه آب رو در زير زمين پيدا مي كنه و شناخت اون از جايي كه آب در زيرزمين هست در بين عامه مردم مشهوره.حتي ضرب المثلهايي هم گفته شده كه هدهد آب را در زير زمين مي بيند و از ديدن دام بر روي زمين عاجز است.هدهد به عنوان هادي و هدايت كننده و پيشوا شناخته شده و معروفه كه كلمه هدهد از هادي يا هدايت گر گرفته شده.از ديدگاه صوفيه چون هدايت يك امر الاهي است پس هدهد در منطق الطيرها جايگاه بالايي داره.

2. موسيجه:
پرنده است كوچكتر از كبوتر كه در خانه ها آشيانه مي كنه.و مردم عقيده دارن كه صداي اون شبيه عبارت (موسي كو تقي؟) هست و در مشهد مردم اين پرنده رو موسي كو تقي مي نامند. اسم موسيجه هم امكان داره از مجاورت اسم موسي اومده باشه.عطار خصلت اين پرنده رو شوق به ديدار حق(مثل موسي كه به كوه طور رفت و شوق ديدار حق را داشت) و يا شوق ديدار سيمرغ دانسته.

3. طوطي:
طوطي بيشتر نماد انسانها يا سالكاني هست كه الهامات غيبي به ضمير اونها وارد مي شه.

4. كبك:
اين پرنده نوك قرمز رنگي داره و بيشتر در لبه كوهها زندگي مي كنه.اين پرنده بيشتر سنگ ريزه مي خوره و به عقيده عطار اين پرنده چون دلبستگي زيادي به خوردن سنگ هاي گران قيمت يا گوهرها داره مي تونه يادآور نگين سليمان باشه.و از اين پرنده به عنوان مقام سليمان استفاده شده.

5.تُنگ باز يا تُند باز :
اين پرنده كه به تندباز معروفه هيچ ربطي به پرنده باز نداره.و از خصلتهاي او اين است كه نامه ها رو به پاي اون مي بستن و بيشتر در غارها زندگي مي كنه.به عقيده عطار اين پرنده شبيه به كساني است كه از راه انديشه و تعقل كردن فكر مي كنن كه مي تونن به عالم غيب دسترسي داشته باشن به همين دليل عطار به همچين كساني خطاب مي كنه كه بايد از چارچوب عقل به در بيان و پيرو دل باشند تا بتوانند ازل و ابد رو در يك لحظه مشاهده كنن و به وحدت برسند.

6. دُراج:
عطار تنها اين پرنده رو به عنوان كسي مي داند كه به معراج الست انتخاب شده و تاج الست رو ديده.

7. بلبل :
اين پرنده رو عندليب،هزار دستان،هزار آوا و هزار مقامه هم مي خوانند.اين پرنده به آندسته از صوفياني معروف هست كه به مظاهر جمال خداوند خيلي توجه دارند و اين توجه اونها رو از بقيه صفات خدا دور مي كنه.اوحدالدين كرماني يكي از اين دسته صوفيان شمرده مي شه كه شمس تبريزي در باره اين موضوع با كرماني به گفتگو و اعتراض پرداخته.چنانكه در يكي از اين اعتراضها شمس تبريزي به اوحدالدين كرماني گفته: در چه كاري؟ گفت: ماه را در طشت آب مي بينم. پس شيخ گفت: اگر بر قفا دُمَل نداري چرا بر آسمان نمي بيني؟
* به عقيده من منظور شمس تبريزي قدس سره از اين جمله آخر اين هست كه اگر گردن تو مشكلي ندارد و بر پشت گردن(قفا) تو زخمي نيست چرا سرت را به سوي آسمان بلند نمي كني تا در آسمان ماه را ببيني.و در جاي ديگه اي هم از شمس تبريزي خونده بودم كه به قضيه آفتاب و سايه اشاره كرده و گفته كه درست است كه سايه دليل وجود آفتاب هست ولي براي اثبات وجود آفتاب به سايه اكتفا نكن و به آسمان بنگر تا آفتاب را ببيني.

8. طاووس:
طاووس جبرئيل مرغان خوانده شده و رابطه او با بهشت يادآور آندسته از خداپرستاني هست كه بهشت منتهاي آرزوي ايشان هست و اين آرزو آنها را از ديدن حق تعالي محروم ميدارد.

9. تذرو:
يا همون قرقاول كه مرغي هست بسيار رنگين شبيه به دراج.در خراسان اين پرنده رو خروس باغي مي نامند.طاووس و تذرو از پرندگان بهشتي اند.

10. قمري :
يك نوع پرنده وحشي هست با صداي خوش.در منطق الطير فقط در اول داستان به اون اشاره شده كه شاد رفته و با دل غمگين بازگشته.

11. فاخته:
يا مرغ كوكو پرنده است كه كمتر با مردم انس مي گيرد و به دروغگويي و بي وفايي و كم مهري معروفه.


12. باز :
پرنده اي هست شكاري كه براي تربيت او چشم هاش رو مي بستن تا چيزي نبينه و فقط هنگام غذا دادن چشم بندش رو كمي كنار مي زدن تا او ببينه كه از دست چه كسي داره غذا مي خوره و اندك اندك به او انس بگيره.چون جاي باز روي ساعد سلطان هست و جاي او هم در قلمرو سلطنت پس اين پرنده در ادب فارسي و منطق طير جايگاه بالايي داره.از خصوصيت هاي رمزي اين پرنده مي تونيم به وحشي بودن اين پرنده اشاره كرد. كه به انسانهايي نسبتش مي دن كه هنوز به عالم سلوك وارد نشدن و اميال و خواسته هاشون اونها رو در دنيا سرگردان مي كند.و وقتي كه با عالم سلوك راه پيدا كردند يا اينكه مثل اين پرنده براي تربيت انتخاب شدند چشم هاش رو به رو خواسته هاشون مي بندن تا خواسته هاي اونها به خواسته خداوند و صاحبشون تبديل بشه .

13. مرغ زرين:
در متون جانور شناسي نامي از اين پرنده برده نشده ولي در چند تا از كتب قديمي از مرغ زرين اسم بردن كه ملاك اينكه عطار اسم اين پرنده رو ذكر كرده رو اون مدارك گرفتن از جمله :


بطك تا به اين زرد مي راه برد             توانش به از مرغ زرين شمرد


و يه چيز ديگه هم كه هست اين هست كه اين مرغ زرين همون باز هست و من نمي دونم كه چرا دوباره اين پرنده رو ذكر كرده البته با يه نام ديگه.

14. بط:
بط يا همون مرغابي جامه سپيد پوشيده و كثيفي ها خيلي زود خودشان را در پر اين مرغابي نشون مي دن.و نشان زاهداني هست كه همواره در پي شستشوي جامه و پاك نگه داشتنش هستن.و همچنين به كساني اشاره شده كه دچار مريضي وسواس هستند و اين هر چه كه وسواس به خرج مي دهند باز وسواسشان بيشتر مي شه.

15. هماي :
هما مرغي هست كه در افسانه ها رمز سعادت و پادشاهي شناخته شده. در شعر و ادب فارسي به اين پرنده بسيار توجه شده و عقيده دارند كه اگر سايه اين پرنده بر سر كسي بيفته اون به سعادت خواهد رسيد.

16. بوتيمار :
در عربي مالك الحزين خوانده مي شود.مرغي هست با گردني دراز كه عقيده بر اين بوده كه تشنه بر لب دريا مي نشسته و از بيم اينكه آب دريا تمام مي شود هرگز آب نمي خورده.و به آندسته از زاهداني نسبت داده شده كه به گونه اي افراطي زندگي خود را تنگ مي گرفته اند . اما استاد فروزانفر نوشته اند كه بوتيمار نمودار اهل حزن و يا گرفتار مراتب احوال است كه چشم بر درياي دل نهاده و در امواج احوال نگران اند و اگر از اين دريا قطره اي كم شود و به عبارت ديگر حالتي روي ندهد از غيرت كباب مي گردند.

17. كوف :
بوم معمولا در خرابه ها جا دارد و به شوم بودن معروف است.بوم يا بوف يا كوف نمايانگر كساني است كه عزلت گزيني را انتخاب مي كنند.و دو تن از عارفان بزرگ در نيشابور به اين نام معروف بوده اند.يكي احمد كوف كه جزء مريدان ضياءالدين حاتمي بوده و ديگري ناصرالدين كوف از دوستان مجدالدين بغدادي بوده و كسي بوده كه با بهره كم از علوم ظاهري داراي مكاشفات غيبي بوده.


18. صَعوه :
نوعي گنجشك با سري سرخ بوده كه از ميان پرندگان به ضعيف بودن و خرد بودن معروف هست.استاد فروزانفر نوشته اند كه نمودار كساني است كه به دستاويز ضعف بشريت طالب ديدار حق نمي شوند و مي گويند: ما توانايي اين راه را نداريم.






شيخ صنعان

عطار نيشابوري ضمن توصيف كردن احوال مرغان در منطق الطير، داستان شيخ صنعان رو نيز ذكر كرده. داستان شيخ صنعان در زمان عطار يك داستان مشهور و جا افتاده بوده. طوري كه بر سر زبان همه نقل مي شده. داستان شيخ صنعان از خيلي قبل تر از عطار نقل شده بوده، منظورم زمانهاي قبل تر از عطار هست. و چون در زمان عطار اين داستان بسيار معروف بوده جناب عطار اين داستان رو در كتاب منطق الطير ذكر كرده اند ولي زياد به توضيح و تفسير اين جريان نپرداخته.ولي تفسير داستان شيخ صنعاني كه در زمانهاي قديم تر از عطار بوده موجود هست كه در اينجا نقلش مي كنيم.البته چون بنده شخصا كتاب مرجعش رو نخوندم باز همين داستان رو نمي تونم كاملا بگم و يه جاهايي رو بايد از شنيده هام كمك بگيرم. اما باز همين مقدار هم خودش غنيمته:
در حكايات اومده كه اين شيخ صاحب كرامات بسياري بوده و نزديك به سيصد تا شاگرد يا مريد داشته.يك شب خواب مي بيند كه بتي در دامن او نشسته.وقتي از خواب بيدار شد دلش خيلي به اين خواب مشغول شد و بسيار نگران شد.به دلش ندا رسيد كه قرار است اتفاقي بيفتد.پس راهي سفري شد. به سوي روم به راه افتاد.در سفر تمام مريدانش او را همراهي مي كردند.روزي به جايي رسيدند كه كليسايي در آنجا بود. شيخ نظري به كليسا انداخت. دختري مسيحي در آن كليسا بود كه تا به حال به زيبايي آن دختر،دختري از مادر زاده نشده بود.شيخ چشمش به دختر افتاد و يك دل نه بلكه صد دل عاشق و شيفته دختر شد. شيخ چون دين خود و دين آن دختر را مانع ديد جامه درويشي را بيرون آورد و جامه مغان پوشيد و زُنار مسيحيان را به كمر بست.مريدان به او گفتند : يا شيخ ! چه اتفاقي رخ داده؟ او گفت: اين كاري است كه دل به من مي گويد و با دلم نمي توانم جنگ كنم بلكه هر آنچه كه دلم بگويد بايد انجام دهم و من مطيع امر دل خود هستم. تا دل من به مسيحي اي مشغول است نمي توانم مسلمان باشم.پس بهتر است كه ظاهر و باطن را يكي كنم. مريدان گفتند : يا شيخ، تو انسان با فضيلتي هستي. اگر مي خواهي كه مسيحي شوي حداقل ظاهر مسلماني خود را حفظ كن. اينكه زياني ندارد. شيخ گفت: ظاهر مسلماني داشتن چه سود دارد؟ ما همه به ظاهر مسلمانيم و غافل از اينكه مغز ايمان مهم است نه پوست آن. مريدان گفتند : اگر كه تو مي خواهي مسيحي شوي ما نيز با تو همراه خواهيم شد و با تو يكرنگ مي شويم. شيخ گفت: شما در باطن با من مخالفيد و در ظاهر چگونه مي توانيد با من يكرنگ شويد و هر چه من مي گويم بدون چون و چرا انجام دهيد؟ پس تا وقتي كه با من مخالفيد نمي توانيد با من موافق باشيد. راه خود را بگيريد و اين راه را بازگرديد كه جاي من اينجاست و جاي شما در آنجا. مريدان كه ديدند از ته دل نمي توانند از دين خود بازگردند پس تصميم گرفتند كه شيخ را رها كنند و راه رفته را بازگردند و اين چنين نيز شد. دختري كه دل شيخ را واله و شيداي خود كرده بود شرطهايي را براي ازدواج و رسيدن به او مطرح كرد. از جمله اين شرطها يكي برگشتن از دين خود و گرويدن به دين آن دختر بود. دوم شراب خوردن و سوم خوك چراني و چهارم پاره كردن قرآن يا فراموش كردن قرآن بود. هر چه را كه دختر به شيخ امر كرد شيخ نيز اطاعت امر كرد و زنار مسيحيت بست،قرآن را پاره كرد،در صحرا خوك چراني كرد و شراب خورد، آنقدر خورد تا مست مست شد ....
شيخ صنعان قبل از اينكه وارد دين مسيحيت شود مريدي داشت كه ارادت خاصي به شيخ داشت. شبي خواب ديد كه آفتي به شيخ رسيده. عازم مكه شد تا ببيند كه حال شيخ چگونه است.وقتي كه به شهر رسيد از مريدان سوال كرد كه شيخ كجاست؟ آنها گفتند: براي شيخ كاري پيش آمده است. گفت: پس چرا شما در پيش شيخ نمانديد؟ گفتند: چون ما مخالف كار وي بوديم ايشان به ما اجازه ندادند كه در پيش وي بمانيم.گفت: او راست گفته است. تا وقتي كه شما مخالف او هستيد كي مي توانيد كه او را همراهي كنيد؟ شما سيصد مرد خدا تسليم او شديد و او را به حال خود رها كرديد؟در ميان شما مريد واقعي اي وجود نداشت كه با شيخ يكرنگ شود؟چرا سجاده خود را رها نكرديد و با او يكرنگ نشديد؟ چرا به ديني كه او رفته شما نيز نرفتيد؟ مگر او شيخ شما و شما نيز مريد او نيستيد؟ چگونه مريداني هستيد كه تسليم امر شيخ خود نشديد؟ واي بر شما !!!
*  شيخ به كسي مي گن كه كارهاش از همه لحاظ مورد قبول هست و مريد نيز به كسي مي گن كه بدون هيچ عذر و بهانه اي تابع امر شيخ خود باشه. يعني حتي اگه شيخ او بهش گفت كه بمير بايد در جا بميره چون حرفها و كارهاي يك شيخ(البته يك شيخ واقعي كه والي هم خونده مي شه و به باطن اشخاص مي تونه نفوذ كنه و تصرف داشته باشه) هيچ گاه اشتباه نمي شه و اگر حرفي مي زنند يا كاري مي گن انجام بده حتما و حتما دليلي براش دارن كه مورد قبول خداوند هست.چون در اصل شيخ رابطي هست بين سالك و خدا كه كلام و وحي خدا رو به سالك منتقل مي كنه.مريد نيز بايد تسليم اراده تربيتي شيخ بشه و هيچگاه از او نپرسه كه چرا بايد اين كار رو انجام بدم. و در اين داستان اگه سيصد مريد شيخ رو رها كردن بدونيد كه كار اشتباهي كردن و نيز اگه مريد خاص به سيصد مريد دعوا كرد كه چرا شيخ رو رها كرديد و شما نيز بايد مسيحي مي شديد در اينجا تعجب نكنيد.
كجا بوديم؟ آها يادم اومد.خلاصه اينكه مريد خاص سخت ناراحت شد و ندونست كه شيخ كجاست.پس بعد از پرس و جوي فراوان شيخ را در منطقه اي از سرزمين روم يافت. شيخ را ديد كه زنار به كمر بسته و خوك باني مي كند.چون او را در اين حالت ديد بيفتاد و غش كرد. آخر شيخ مقام بلندي داشت و ديدن شيخ در آن حالت واقعا جاي غش كردن هم داشته.مريد در بيهوشي خواب حضرت رسول(ص) را ديد.حضرت فرمود: تو در سرزمين روم چه مي كني؟ مريد گفت: يا رسول شما در سرزمين كفار چه مي كنيد؟ حضرت فرمود: ما آمده ايم تا شيخ را به دين واقعي خود ببريم. و ناگهان مريد از خواب بيدار شد و ديگر شيخ را نيافت. پس مريد نيز به سرزمين خود بازگشت. زماني گذشت و مريدان ديگر طاقت دوري شيخ را نتوانستند تحمل كنند.تصميم گرفتند كه باز سري به شيخ بزنند تا ببينند كه در چه حال است. هنگامي كه به محل اقامت شيخ رسيدند ديدند كه دختر مسيحي درگذشته و شيخ با اينكه به دين مسيحيت در آمده ولي در حال غسل كردن دختر است و او را كفن پوش
مي كند و در قبر خاك ميكند.پرسيدند: يا شيخ! اگر تو مسيحي شده اي چرا دختر مسيحي را مسلمان گونه به خاك سپردي؟ شيخ گفت: اين دختر با ايمان ترين و مسلمان ترين دختري بود كه تا به حال ديده بودم. او براي من مايه شهوت و دلربايي نبود.بلكه او را در راه من قرار دادند تا بفهمم كه : هر چه كه كرديم غلط بود غلط
و شيخ در اينجا دليل خود را از كارهايي كه كرده بود گفت:
*  از من خواستند كه از دين خود بازگردم تا به يقين ايمانم را باور كنم و تمام زندگي من را با يك اشاره بر باد نيستي سپردند تا بفهمم كه من در مقابل هيچ نيستم و بفهمم كه اگر دين و ايماني دارم همه و همه از آن ملك است و او به من عنايت كرده و هم او نيز از من خواهد گرفت.
*  به من گفتند كه خوك بچرانم تا به ياد آورم زمانهايي را كه نفس خود را به خوك چراني سپري مي كردم و چوپان نفسم را پي خوكهاي دنيا(لذات،شهوات،مال پرستي و ....) مي فرستادم.
*  به من اشاره شد كه قرآن را از ياد ببر و پاره كن تا ظاهر و باطن را يكي كنم. چرا كه كسي كه به خوك چراني نفس مشغول است قرآن از بر نمي كند.پس به من گفتند كه يا قرآن بخوان و نفس خود را بكش يا اگر قدرت مهار نفس را نداري پس قرآن نيز نخوان كه براي چنين شخصي كلام خدا خواندن مانند خواندن آواز براي گوشهايي است كه از پنبه پر شده.
*  و نيز مي و شراب خوردم تا مستي اي بر من ظاهر شود و حالتي مرا در برگيرد كه اگر خدا را عبادت مي كنم و اگر او را مي خوانم با شوق و مستي مضاعف او را بخوانم و او را ياد كنم. و همه عشق و شوق و وجد و مستي مستانه ام را براي پادشاه اعظم خرج كنم.
اين داستان،هم درس عبرتي شد براي شيخ كه به درجه كمال رسيد و هم درس عبرتي شد براي مريداني كه به ظاهر مطيع شيخ خود بودند ولي در باطن او را قبول نداشتند.

************************




داستانهاي متعددي از شيخ صنعان با نامها و شخصيت هاي متفاوت نقل شده كه به چند تا از اونا اشاره مي كنيم:


*  عبدالرزاق صنعاني

كه در اصل عبدالرزاق بن همام(صنعاني) بوده.نزديك به سيصد نفر مريد داشته و داستان وي نيز شبيه به داستان شيخ صنعان هست كه در مقام ششم نقل كرديم. و تفاوتهاي اين دو داستان در چند تا چيزه.مثلا: همون مريد خاصي كه اسمشو برده بوديم در اين داستان مريدي هست خراساني.و نيز در اونجا كه گفتيم مريد خاص بقيه مريدان را سرزنش مي كرد در اينجا نيز مريدان را سرزنش مي كند و دليلش اين هست كه عقيده دارد چرا صبر نكرديد و شيخ را از آن مسيحيان پس نگرفتيد و يه تفاوت ديگه هم اينكه در اونجا كه گفته بوديم شيخ در آب دريا غسل مي كرد در اين داستان اين طور آورده اند كه شيخ مي فرمايد آبي بياوريد تا غسلي كنم و اسلام تازه كنم. در همان لحظه دختر به نزد شيخ مي آيد و به شيخ مي گويد كه من تصميم گرفته ام كه مسلمان شوم و دختر نيز مسلمان مي شود.


*  ابو عبداللهِ اندُلُسي

اين حكايت از كتاب المستطرف في كل فن مستظرف نوشته شهاب الدين محمد الابشيهي گرفته شده. رواي اين داستان شبلي است كه سه قرن قبل از عطار زندگي مي كرده. جناب شبلي يك عارف تمام معنا بوده كه مقام بالايي داشته.و جنيد بغدادي نيز همينطور.
ابو عبدالله اندلسي شيخي بوده كه نسبت به شبلي و جنيد مقام ارشد تر و بالاتري داشته و در بغداد شهرت بسياري داشته و نيز سي هزار حديث از حضرت رسول(ص) از حفظ بوده و قرآن را نيز به همه روايتها به ياد داشته.يك سال همراه جماعتي به بيرون از شهر مي رود و جنيد و شبلي هم همراه ايشان بودند.شبلي روايت مي كند كه به شهري از شهرهاي كفار رسيديم. براي وضو گرفتن گرد شهر به دنبال آب مي گشتند.چشمشان به چاه آبي افتاد.در آنجا دختراني زيبا گرد چاه ايستاده بودند. در ميان اين دختران دختري ايستاده بود كه به زيبايي اين دختر در آن ميان دختري نبود.هنگامي كه شيخ چشمش به دختر افتاد عاشق و شيفته دختر شد.گفت: اين دختر از آن كيست؟ گفتند: فرمانرواي اين شهر پدر اوست.گفت: پس چرا پدرش او را گرامي نميدارد و او را به اين كار واداشته؟و چرا او را در ناز و نعمت نگه نمي دارد؟ گفتند: پدرش گفته چون زماني كه به همسري مردي در آيي فرمانبر شوهرت باشي و مطيع امر او.شيخ سه روز در شهر ماند و با هيچ كس سخن نگفت.شبلي نزد وي رفت و گفت: شيخ! تو را چه شده؟ گفت: اين دختر دل از من ربود و به جاي ديگر نتوانم رفتن.شبلي گفت: شيخ تو قرآن را به همه روايتها از بري.دوازده هزار مريد داري.يا شيخ ما را رسوا نكن. شيخ گفت: ياران، سرنوشت من عوض شده و شما نيز راه خود را بگيريد و بازگرديد. و ما نيز او را رها كرديم و روانه بغداد شديم. مريدان آنقدر به حال شيخ ناراحت بودند و زاري كرده بودند كه بعضي ياران از غم سرنوشتي كه بر سر شيخشان رفته جان سپردند.يك سال به همان صورت گذشت و مريدان براي جوياي حال شيخ به آن شهر رفتند.ديدند كه شيخ زنار بسته، خوك چراني مي كند و شراب مي خورد.شبلي مي گويد: شيخ تا چشمش به ما افتاد سر را به زير افكند.سپس به نصيحت كردن مريدان پرداخت و به ايشان گفت كه من روزگاري از دوستان و مقربين سرورم بودم.و حال به اين روزگار افتاده ام.و نيز او اينچنين در كار و زندگي من تصرف كرد و هم او هم مي تواند مرا بازگرداند.سپس بسيار گريست.در اين هنگام شبلي با فرياد بلند از خداوند خواست تا او را ياري كند.به شيخ گفتند: يا شيخ تو كل قرآن را مي دانستي.آيه اي از قرآن را به ياد داري؟ و او گفت: دو آيه. (22/18) و (2/108) را به ياد دارم. شبلي گفت: سه روز در شهر مانديم و سپس شيخ را ديديم كه خود را در آب مي شويد و به حق شهادت مي داد و دوباره اسلام آورد.شبلي به او گفت: يا شيخ تو را سوگند مي دهم كه بايد پرده از كارت بر ما بگشايي و سبب كارت را به ما بگويي. شيخ گفت: روز اولي كه به اين شهر آمديم به دلم ندا آمد كه : كاري را به تو واگذار خواهيم كرد.ما با اين كار تو را به خودت مي شناسانيم. سپس شبلي به همراه ياران و شيخ به شهر خود بازگشتند.هنگامي كه به شهر آمدند تمام مساجد و زاويه ها و خانِقاه هايي كه با رفتن شيخ از شهر بسته شده بود همگي را باز كردند.و آنچه از قرآن كه از ياد برده بود به قدرت خداي تعالي به ياد آورد و همه اهل شهر براي ديدار شيخ و شنيدن حديثهاي او به گرد او جمع مي شدند.بعد از مدتي كه گذشت دختر مسيحي به نزد شيخ آمد.شيخ از او پرسيد: چگونه مرا يافتي؟ راه اينجا را چه كسي به تو نشان داد؟ دختر گفت: آن زمان كه رفتي شبي در خواب شخصي را ديدم كه گفت: اگر مي خواهي از زنان پارسا و مومنه باشي بت پرستي را رها كن و از آن پير پيروي كن و به دين او درآي.گفتم: دين او چيست؟ گفت: اسلام. گفتم: اسلام چيست؟ گفت: گفتن لااله الاالله و گفتن محمداً رسول الله.پرسيدم كه چگونه آن پير را پيدا كنم؟گفت: چشمان خود را ببند و دست خود را به من ده.چنان كردم.اندكي كه رفتيم گفت: چشمان خود را بگشاي.چشمانم را گشودم.خودم را بر ساحل دجله ديدم.به من گفت: به آن مكان برو و سلام مرا به شيخ برسان و بگو: برادرت خضر سلام مي رساند.شيخ بعد از شنيدن سخنان دختر، او را مسلمان كرد.دختر بعد از مسلمان شدن روز و شب مشغول عبادت شد و آنقدر عبادت كرد تا لاغر و نحيف شد و به حضرت حق پيوست.


* راقِدُ الليل

دانشمندي سمرقندي گفته كه كسي به نام راقدالليل در زماني زندگي مي كرده كه بسيار پارسا و امين مردم بوده.زماني رسيد كه جنگي شد و او در آن جنگ شركت كرد.از قضا در جنگ شكست خوردند و او را به اسيري نزد ملك روم بردند.پادشاه روم گفت: اي مرد از دين خود بازگرد.او گفت: چنين نمي كنم.چون پادشاه روم نتيجه اي نگرفت پس يكي از كنيزكان خاص خود را صدا زد.پادشاه گفت: اگر از دين خود برگردي او را به تو دهم و اگر برنگردي تو را مي كشم.راقدالليل در او نظري كرد.از جايي كه او بسيار زيبا روي بود دلش به او مشغول شد.زنار آوردند و به كمر او بستند و نيز گوشت خوك به وي خورانيدند و تا توانست خمر و شراب نوشيد و صليب را سجده كرد و به او شرط كردند كه اگر دو سال خوكباني كني آن كنيزك را به تو دهيم.آن بيچاره كه تازه فهميده بود كه چه بر سرش آمده هر روز به صحرا مي رفت و همچنان كه خوكباني مي كرد به آواز بلندي شعري مي خواند.دو بيت شعر در كتاب نوشته شده كه به زبان عربي هست و من معني اون رو متوجه نمي شم ولي در كل اين دو بيت شعر رو به آواز بلند مي خونده چون در اون دو بيت شعر احوال راقداليل بوده.تا اگر كسي كه او را مي شناسد از نزديكيهاي آن شهر رد شد آواز او را بشنود و به او كمك كند.مسلماناني براي رفتن به سفر حج از آن مكان مي گذشتند و وقتي اين آواز را شنيدند گفتند : اين آواز راقدالليل است و حتما احتياج به كمك دارد.به نزد او رفتند.ديدند كه زنار بسته و از دين خود بازگشته.گفتند: اين كار را رها كن و با ما به حج بيا. گفت: شما برويد و رنج بيهوده نكشيد كه من بايد تا آخر عمرم پشيماني بكشم به علت بازگشتن از مسلمانيت.


*  مؤذن بلخ

در شهر بلخ مردي بود به نام صالح كه بسيار مورد اعتماد و اطمينان مردم بود. روزي بر بالاي مناره مسجد رفت تا بانگ نماز بگويد.از بالاي مناره چشمش به خانه گبري افتاد.در آن خانه دختري ديد در ميان خانه.دلش به او مشغول شد.اذان را تا حي علي الفلاح خواند و ديگر ادامه نداد.از مناره پايين آمد و به سوي خانه آن دختر به راه افتاد.به خانه رسيد و به پدر دختر گفت: به دختر تو دلبسته ام.آمده ام تا دخترت را به من دهي.پدر دختر گفت: ما دختر به مرد مسلمان نمي دهيم.آنقدر بحث كردند تا به اين نتيجه رسيدند كه پدر دختر گفت: اگر دختر من را مي خواهي بايد به دين ما درآيي.صالح گفت: هر چه فرمايي انجام مي دهم. گفت: زنار ببند و شراب بنوش و گوشت خوك بخور و صليب را سجده كن. ابوصالح نيز چنان كرد. زماني كه مست شد قصد دختر كرد.دختر بر تختي نشسته بود.مادامي كه مرد پايش را به روي تخت گذاشت از تخت به پايين افتاد.گردنش شكست و مرد.


وجه تشابه اين چند نفري كه به صورت تيتر وار اينجا گفته شده در چند چيزه:
1. از اسلام خارج شدن يك مرد زاهد و مسلمان به علت عشق به زني غير مسلمان.
2. خمر يا شراب خوردن
3. سجده كردن صليب
4. زنار بستن
5. گوشت خوك خوردن
6. خوكباني كردن به مدتي معين براي رسيدن به معشوق
7. قرآن فراموش كردن
8. در تمامي اين داستانها معلوم شده كه قضاء الاهي باعث خروج مرد مسلمان از دين خود شده


*  و يك چيزي كه توي همه اين داستانها براي من جالب بود و وجه تشابه تمام اين داستانها بود عمل يكي از اعضاي بدن انسان به نام چشم بود.توي تمام اين داستانها اين چشم بود كه باعث بوجود آمدن تمامي اين جريانات شده و اين يك نظر انداختن باعث چه كارهايي كه نشده.در اينجا من خودم شخصا درس مي گيرم كه چه طوري بايد از اين نعمت خدا كه بينايي هست استفاده كنم.منظورم اين نيست كه چشمم رو به روي چيزهاي خوب باز كنم و نيز به روي چيزهاي بد ببندم.البته منكرش هم نمي شم ولي در كل برداشتم از اين چشمان و نگاه ها چشمان بصيرت و نگاه هاي قلبي بود به اطراف و اجسام.خيلي دوست دارم زماني چشمانم رو ببندم و با ديده باز به همه چيز نگاه كنم.چشمانم رو ببندم و با ديده قلبم به دختري زيبا روي(راه تكامل انسان كه همون راه سلوك و انسان شناسي هست)بنگرم و هر چه كه او به من مي گه بدون چون و چرا انجام بدم تا بالاخره به مقصود نهايي كه پادشاه اعظم هست برسم. من خودم عقيدم بر داستان اول هست از شيخ صنعان(مقام ششم) كه تمامي كارهاي او از جمله نظر انداختن او، مسيحي شدن، زنار بستن، خوك چراني و ... همه و همه دليلي بودند براي تكامل انسانيت در شيخ.






بسمه تعالي

عطار در اول كتاب به ثناي خداوند پرداخته.و ستايش خدا رو به صورت زيبايي سروده.


آفرين جان آفرين پاك را             آن كه جان بخشيد و ايمان خاك را
بحر را از تشنگي لب خشك كرد             سنگ را ياقوت و خون را مشك كرد
روح را در صورت پاك او نمود             اين همه كار از كفي خاك او نمود
عقل سركش را به شرع افكنده كرد             تن به جان و جان به ايمان زنده كرد


بعد از اينكه آفرينش زمين و آسمان و كل فلك رو نقل مي كنن به پيدايش و زندگاني چندتا از رسولين خدا اشاره مي كنه.و دوباره ستايش خدا رو مي گه.


جان نهان در جسم و تو در جان نهان             اي نهان اندر نهان اي جان جان
عقل و جان را گرد ذاتت راه نيست            وز صفاتت هيچكس آگاه نيست
اي خرد سرگشته درگاه تو            عقل را سر رشته گم در راه تو
نه زمين هم ديد هرگز گرد تو            گرچه بر سر كرد خاك از درد تو
چند گويم چون نيايي در صفت            چون كنم چون من ندارم معرفت
گر تو اي دل طالبي در راه رو            مي نگر از پيش و پس آگاه رو
سالكان را بين به درگاه آمده            جمله پشتا پشت همراه آمده




ستايش حضرت رسول



خواجه دنيا و دين گنج وفا            صدر و بدر هر دو عالم مصطفي
آفتاب شرع و درياي يقين             نور عالم رحمه للعالمين
صاحب معراج و صدر كاينات             سايه حق خواجه خورشيد ذات
هر دو گيتي از وجودش نام يافت            عرش نيز از نام او آرام يافت




ستايش حضرت علي



ساقي كوثر، امام رهنماي            ابن عم مصطفي، شير خداي
مرتضاي مجتبا، جفت بتول            خواجه معصوم، داماد رسول
از دم عيسي كسي گر زنده خاست او،            به دم، دست بريده كرد راست
در همه آفاق همدم مي نيافت            در درون مي گشت و محرم مي نيافت


سپس بعد از نقل چند حكايت آغاز كتاب شروع مي شود كه جناب عطار صفت تمام پرندگانِ كتابش را به صورت شعر نقل مي كند.


*  مرحبا اي هدهد هادي شده            در حقيقت پيك هر وادي شده
صاحب سّر سليمان آمدي             از تفاخر تاجور زان آمدي
*  خَه خَه اي موسيجه موسي صفت            خيز موسيقار زن در معرفت
همچو موسي ديده اي آتش ز دور           لاجرم موسيجه اي بر كوه طور
*  مرحبا اي طوطي طوبي نشين             حله در پوشيده طوقي آتشين

.....
و الي آخر


همه مرغان گرد هم جمع شدند و گفتند در زمان ما هيچ شهري از شهريار يا ملك اعظم خالي نيست پس چرا بايد شهر ما از پادشاه خالي باشد؟ بيشتر از اين نمي توانيم بدون وجود پادشاه سپري كنيم.در همين حين بود كه هدهد آشفته و دل انتظار از ميان جمع بيرون آمد.


حله اي بود از طريقت در برش            افسري بود از حقيقت بر سرش
تيز وهمي بود در راه آمده            از بد و از نيك آگاه آمده


گفت: اي مرغان من بدون هيچ شكي نامه بر و پيغام رسان حضرت حق هستم.هم از حضرت حق خبر دارم و هم از زيركي و هوشياري ام صاحب اسرار پادشاه هستم.و من همان هادي و هدايتگري هستم كه اگر زماني از نزد حضرت سليمان(ع) دور مي شدم آن حضرت مدام مرا صدا مي زد و جوياي من مي شد.(چون است كه هدهد را
نمي بينم گويي غايب است)(27/20) سالها در بيابانها و درياها گشته ام. طوفانها را پشت سر گذاشته ام.با سليمان سفرها رفته ام و عالم را بسيار گشته ام و پادشاه خود را يافته ام.حال اگر شما همراه من بياييد محرم آن درگاه و پادشاه خواهيد شد.خودبيني و بي ديني خود را رها كنيد كه دين مطلق، پادشاه اعظم است و بس. پس در راه آييد و جان بيفشانيد و پاي بكوبيد از شادي و وجد آن پادشاه.ما را پادشاهي پاك و منزه است در پس و بالاي كوه قاف.نام او سيمرغ است، او به ما نزديك است و ما از او دورِ دور. او بسيار با عزت است و هر ادراكي نمي تواند او را توصيف كند. و بسيار پرده ها دارد كه او را محفوظ نگه داشته است از نگاه هر غيري.(حديث: خداي تعالي را هفتاد هزار پرده و حجاب است از نور و ظلمت كه اگر آنها را از ميان برگيرد پرتو وجه او هر كه را چشمش بر آن افتد خواهد سوخت. تمهيدات 102، مرموزات 57)هم عقل و هم جان از او خيره مي ماند و چشم نمي تواند صفاتش را درك كند.داناي دانايان نيز از يافتن كمال و دانايي بي حد او عاجز ماندند و نيز صاحبان بصيرت و بينايان نيز نتوانستند جمال و زيبايي او را تاب بياورند.


صد هزاران سر چو گوي آنجا بود           هاي هاي و هاي و هوي آنجا بود


اي مرغان بدانيد كه اين راه بسيار پر خطر است و بسيار كوهها و درياها در ميان راه است. اين را مي گويم چون گمان نبريد كه راهي كوتاه در پيش داريد.اين راه شير مردي را مي طلبد.چون در اين راه شگفتيها بسيار است و نيز درياها نيز عميق عميق.در اين راه بايد حيران قدم زد و در راه رسيدن به او بايد هم گريان و هم خندان قدم نهاد.اگر از او نشاني بيابيم كار ما درست است وگرنه زندگي كردن بدون او پوچ و بي معني است.


جان بي جانان كه را آيد به كار؟            گر تو مردي جان بي جانان مدار


اين راه مردي را مي طلبد كه جان خود را براي نثار كردن آماده در اختيار پادشاه قرار دهد.


جان چو بي جانان نيرزد هيچ چيز            همچو مردان برفشان جان عزيز
گر تو جاني برفشاني مردوار            بس كه جانان جان كند بر تو نثار






راهی شدن مرغان

همه مرغان از عزت و بزرگي پادشاهي كه هدهد از او سخن مي گفت در حيرت ماندند و بي قرار شدند و شوق او در دلشان جوشيدن گرفت.و عزم سفر كردند اما چون راه بسيار دشوار و دور بود از رفتن رنجور بودند.پس هر يكي شروع كرد به آوردن عذر:


*  1- بلبل

بلبل از شيدايي و عشق مست مست بود كه در هر آوازش هزار معني نهفته بود.گفت: من تمامي اسرار عشق را مي دانم و عشق بر من تمام شده است و همه شب عشق خود را تكرار مي كنم. زاري ها و
ناله هاي ساز ني از ناله هاي من است و نيز صداي زير و نازك چنگ هم از ناله زار من است.تمام باغ ها و گلستانها از عشق من پرجوش شده.


باز گويم هر زمان رازي دگر           در دهم هر ساعت آوازي دگر


اگر سالي نيز محرمي براي شنيدن حرفهايم نيابم با هيچ كس سخن نخواهم گفت.هنگامي كه معشوق من در بهاران بوي عطر خود را در سراسر جهان پراكنده مي كند تمام غم و غصه هاي من برطرف و مشكلاتم نيز حل مي شوند.و زماني كه باز معشوقم پنهان مي شود من نيز دوباره مثل قبل كم حرف مي شوم. زيرا راز مرا هر كسي درك نمي كند و راز بلبل را تنها گل مي داند.


من چنان در عشق گل مستغرقم           كز وجود خويش محو مطلقم


در سر من جز سوداي عشق گل نيست.


طاقت سيمرغ نارد بلبلي           بلبلي را بس بود عشق گلي


زماني كه دلدار من صد برگ دارد من چگونه مي توانم با دلداري كه برگي بر خود ندارد سپري كنم؟ و من چگونه مي توانم خنده زيباي شكفتن گل را حتي شبي رها كنم؟


*  1- جواب هدهد

در اين زمان بود كه هدهد لب به سخن گشود تا بلبل را از اشتباه هايش و تنگ نظري هايش آگاه كند.


هدهدش گفت اي به صورت مانده باز            بيش از اين در عشق رعنايي مناز


عشق گل تو را آزار مي دهد و او تو را به خود مشغول كرده است در حالي كه تو از اين موضوع بي خبري.گل اگر هم كه بسيار زيبا روي باشد زيبايي او هفته اي بيشتر دوام ندارد.اگر تو مرد كاملي بودي به چيزي دل نمي بستي كه زوال پذيرد و تمام شود.اگر چه كه گل زيباست و خنده او تو را بي قرار مي كند ولي از گل درگذر زيرا كه گل در بهاران براي تو نمي خندد بلكه به تو مي خندد و تو را مسخره ميكند.


*  2- طوطي

طوطي با دهان پر شكر ظاهر شد، همچنان كه لباس سبز رنگي به تن داشت و نيز طوق و گردنبندي از طلا به گردنش بود. گفت من از سبزي ام همنشين خضر شده ام و او آب زندگاني به من نوشانيده است.


من نيارم در بر سيمرغ تاب             بس بود از چشمه خضرم يك آب


هر زمان كه من آب زندگاني را مي يابم و مي نوشم گويي در بندگي خود سلطاني مي كنم.


*  2- جواب هدهد

هدهد به او گفت: اگر تو آب زندگاني را بنوشي و تا آخر عمرت زنده بماني پس تو چگونه مي تواني جانت را براي سلطان نثار كني؟


جان ز بهر اين به كار آيد تو را            تا دمي در خوردِ يار آيد تو را


تو آب حيوان(زندگاني،زندگي ابدي) مي خواهي.


جان چه خواهي؟ بر جانان فشان            در ره جانان چو مردان جان فشان




*  2- حكايت

ديوانه اي عالي مقام در جايي نشسته بود.خضر به پيش او آمد و گفت: اي مرد كامل، آيا دوست ميداري كه يار من باشي؟ درويش گفت: كار من با تو سازگار نيست.تو آب زندگاني خورده اي و تا مدتهاي طولاني زنده خواهي ماند.من درصدد آن هستم كه ترك جان كنم زيرا بدون جانان نمي توانم روزگار بگذرانم.


*  3- طاووس

بعد از آن طاووس با پرهاي زيبايش خود را جلوه گر ساخت.گفت : از زماني كه خداوند مرا به اين زيبايي آفريد، چينيان در هنر نقاشي خود انگشت به دهان مانده اند.گفت: با اينكه مار به همراه شيطان در بهشت مرا گمراه كردند و باعث گمراهي آدم و حوا شدم ولي هنوز جاي من در بهشت برين است و هنوز رهبر بهشت من هستم.من مرد اين نيستم كه به سلطان برسم همين كه دربان و نگهبان بهشت باشم مرا بس است.هيچ گاه سيمرغ عالي مقدار به من توجه و التفاتي نخواهد كرد و فردوس برين براي من كافي است.

*  3- جواب هدهد
هدهد در جواب گفت: اي گم كرده راه، درست است كه بهشت منزلگاهي بس خوب و زيباست و نيز از طرف سلطان است ولي نزديكي به او از اين خانه بهتر است.خانه نفس جايگاه و بهشت هوسها است و خانه دل جايگاه و بهشت صدق و صفاست.حضرت حق دريايي عظيم است كه بهشت قطره اي بس كوچك از اين درياست.زماني كه دريا در پيش توست و مي تواني به دريا بپيوندي چرا به يك قطره و شبنم اكتفا كرده اي و به سوي قطره مي شتابي؟هر كه را كل شد ديگر جزوي دركار نمي ماند و هر كه را سراپا جان شد ديگر اعضايش اهميتي ندارند.اگر تو طالب سلطان حق(كل) هستي پس جزو را رها كن و ملكه ذهنت را به روي او متمركز كن.


*  3- حكايت

شاگردي از استادش سوال پرسيد كه: چرا آدم را از بهشت بيرون كردند؟ استاد گفت: زيرا آدم عالي قدر به بهشت قانع شد.در همين زمان هاتفي(منادي)آواز داد كه : اي كسي كه بهشت تو را به صد طريق به بند كشيده، هر كه در دو جهان غير ما را طلبيد ما تمام هستي او را از او خواهيم گرفت به طوري كه هر چه دارد را زوال پذير مي كنيم تا نتواند به غير دوست كسي را برگزيند.جاهاي بسياري در نزد جانان هست و آنجا كه جانان در او نباشد به چه كار مي آيد؟حتي اگر جانان را در دوزخ بيابي هزار بار بهتر از بهشتي است كه از دوست تهي باشد.هر كسي كه به جز فكر جانان به چيز ديگري مشغول شد و زنده بود حتي اگر حضرت آدم هم باشد خوار و ذليل خواهد شد.اهل جنت اگر اهل راز و مقامات عالي قدر نباشند بايد در بهشت سختي بكشند و مصيبت ببينند زيرا كه همچون اوحدالدين كرماني ماه را در طشت آب ديده اند و نه در آسمان.



رفتند در آن خانه كه بينند خدا را
           بسيار بجستند خدا را و نديدند
چون معتكف خانه شدند از سر تكليف
            ناگاه خطابي هم از آن خانه شنيدند
كاي خانه پرستان!چه پرستيد گل و سنگ؟
           آن خانه پرستيد كه پاكان طلبيدند


شمس تبريزي





حاجي بِرَه كعبه و من طالب ديدار
            من يار طلب مي كنم او جلوه گه يار


او خانه همي خواهد و من صاحب خانه
شيخ بهايي




*  4- بط

در آن ميان مرغابي با جامه سپيد و پاكي نمايان شد.گفت: در جهان پاك تر و تميز تر از من وجود ندارد.هر لحظه در آب غسلي مي كنم و سجاده ام را بر آب مي افكنم.(اشاره دارد به تظاهر پاكي و تقوي، و ضرب المثلي هم در اين زمان هنوز رايج است كه مي گويند: جانماز آب مي كشد يعني تظاهر به خوب بودن مي كند) و مانند من كسي پيدا نمي شود كه درجه كراماتش به اين حد باشد كه بر آب بايستد(و اين نيز اشاره دارد به يكي از كرامات و مقامات صوفيه و تصوف كه برآب راه مي رفته اند مانند حضرت عيسي(ع) ) من زاهد و پارساي مرغان هستم زيرا كه هميشه هم جايم و هم جامه ام پاك و مطهر است.من هيچگاه نمي توانم از آب جدا شوم چون من در آب به دنيا آمده ام و همه هستي من در آب است.تمام كار من با آب حل مي شود و رونق مي گيرد پس چگونه من مي توانم دل از آب بكنم؟من چگونه مي توانم راهي بيابان شوم و با سيمرغ همدم شوم در صورتي كه من اهل آب هستم.


*  4- جواب هدهد

هدهد گفت: تو به آبي دل خوش كرده اي كه همانند آتش تو را در بر گرفته.در ميان آب آنقدر راحتي كه متوجه نمي شوي اين همه آبي كه تو مي بيني قطره اي از نزد سلطان بزرگ است.از براي هر كه ناپاك شده راهي وجود دارد كه به سوي مقصد بازگردد و تو نيز
مي تواني براي پاكي و شسته شدن روحت آب گوارا را از نزد پادشاه طلب كني.


*  5- كبك

هنگامي كه مرغابي سخنانش به پايان رسيد كبك با ناز و خرامان از سر معدن سنگ رسيد.منقار سرخي داشت و وَش(جامه رنگين) به تن داشت.بسيار از سنگها و گوهرهايش مغرور بود و به آنها
مي باليد.گفت: من بسيار در سنگها و جواهرات گشته ام و در آنها خانه دارم و از آنجايي كه من بسيار در گوهرها بوده ام مرا سرهنگ و شاه معادن جواهرات مي دانند.عشق به گوهر آتشي به جان من انداخته و همين آتش عشق براي من كافي است.من اين گوهرها و جواهرات را مي خورم ولي وقتي آتش عشق از وجودم سر بر مي آورد تمام اين سنگها به خون تبديل مي شود.(معروف است سنگي كه كبك مي خورد در چينه دانش تبديل به خون مي شود)كبك گفت: آَيا تا به حال آتش عشقي ديده ايد كه سنگ را تبديل به خون كند؟اي دوستان و ياران من به خورد و خواب من بنگريد و قضاوت كنيد كه تا به حال كسي مثل من بوده كه بر سنگ بخوابد و خوراكش سنگ باشد؟با چنين كسي چرا نزاع مي كنيد؟هر كسي كه چيزي به جز گوهر را براي دوستي انتخاب كند تمام دار و ندارش بر فنا هست و زود گذر هست.من جوانمرد و عيار كوه هستم و هميشه در تيغه ها و لبه هاي خطرناك كوهها زندگي مي كنم.من از گوهر بهتر نيافتم و با اصيل تر از او را نيز پيدا نكردم.راهي كه سيمرغ دارد بسيار مشكل است و من چون دلبسته گوهر هستم اسير و پا در گل مانده ام.يا بايد براي ادامه زندگي ام گوهر بيابم يا اينكه دست از جان بشويم.


*  5- جواب هدهد

هدهد گفت: تو همچون گوهر رنگارنگ شده اي.چرا عذر بيجا
مي آوري؟تمام وجودت را از سنگهاي گوهرين پرخون كرده اي در صورتي كه گوهر وجودي خودت را فراموش نموده اي.گوهر مگر چيست؟ سنگي كه رنگين شده.اگر اين گوهر رنگ خودش را از دست بدهد غير از اين است كه فقط سنگي به جاي خواهد ماند؟ بي مقدار و بي ارزش است كسي كه گوهر وجودي خودش را فراموش كرده باشد.


*  6- هماي

هماي در ميان جمع ظاهر شد همچنان كه سايه اش بر سر همه افتاده بود.گفت: اي پرندگانِ دريا و خشكي، من مانند ديگر پرندگان نيستم.همتم عالي است و از خلق نيز كناره مي گيرم.نفسِ سگِ(**)
خود را ذليل كرده ام و فريدون و جم از من هستند كه عزت يافته اند.تمام پادشاهان از سايه من هست كه به سلطنت و بزرگي
مي رسند و هر مرد گدايي زير سايه من قرار نمي گيرد.جلوي نفس سگ خود استخواني مي اندازم تا روحم را لحظاتي آرام بگذارد.از جايي كه نفس خود را اينچنين مهار كرده ام اينقدر عالي مقام شده ام.كي سيمرغ سركش مي تواند يار من باشد؟ همين كه من خسرواني تربيت مي كنم و خسرو خسروان هستم براي من كافي است.
** اصطلاحي در صوفيه هست كه نفس را به سگ تشبيه مي كنند: روزي در خانقاهِ بوسعيد ابوالخير گوشت بره اي را آوردند تا صوفيان از آن طعام كنند،همه خوردند به جز بوسعيد.چندي كه گذشت صاحب آن طعام آمد و اعتراف كرد كه آن بره به صورت حلال ذبح نشده و گوشت آن مردار بوده است.صوفيان به نزد بوسعيد رفتند و گفتند:يا شيخ!چگونه به مردار بودن گوشت پي بردي؟ گفت: زيرا نفس سگ من بسيار به آن رغبت پيدا كرد و معلومم شد كه آن گوشت مردار است و حرام./سگ به گوشت مردار بيشتر از گوشت تازه علاقه دارد/


*  6- جواب هدهد

هدهد گفت: تو بسيار به خود مغرور و غره شده اي.سايه خودت را جمع كن و بيش از اين به خودت احترام نگذار.تو هيچگاه نه خسرويي هستي و نه پادشاهان از سايه تو خسرو نشان مي شوند.و تو مانند سگي به دنبال استخواني هستي.اي كاش كه به جاي نشاندن پادشاهان به سلطنت خودت را از اين استخوان برهاني.اگر سايه تو شهريار اعظم را نبيند پس تو روز حساب چگونه خواهي كه از بلا نجات يابي؟


*  6- حكايت

مرد پاك دامن و شريفي شبي سلطان محمود را در خواب ديد.رو به سلطان محمود كرد و گفت: اي سلطان نيكوكار حال تو در دارالقرار(بهشت) چگونه است؟ سلطان گفت: سخن مگو بيش از اين.آيا مي خواهي خون من ريخته شود؟سلطاني من پنداري غلط بود كه مي پنداشتم و مقام سلطاني زيبنده بي ارزش و بي مقداري چون من نيست.حضرت حق سلطان جهانيان است و اين مقام تنها سزاوار اوست.از زماني كه در اين راه حيران شده ام و عجز و فقر خود را ديده ام ديگر سلطاني براي من ننگ است.اگر مي خواهي مرا صدا زني مرا پريشان احوال صدا زن زيرا كه در سلطاني حق حيران و سرگردان شده ام.اين بهتر است كه در صد چاه جا داشته باشم تا اينكه در مقام بالايي جايي داشته باشم و نيز جاروكشي من بهتر از شاه بودن من است.از اينجا برو و ديگر از احوال من مپرس و خشك باد آن بال و پر همايي كه مرا در ظل(سايه) خود نهاد و به خسرويي رساند و مرا به اين ننگ نشاند.


*  7- باز

در اين ميان باز شروع به سخن گفتن كرد و پرده از رازهاي خود گشود.پر غرور شده بود از والا مقامي خود و از اينكه كلاهي به سرش است خشنود و مغرور بود.(برسر باز كلاهي مي گذارند تا اطراف خود را نبيند و رام شود) گفت: من از شوق دست شهريار چشم خود را به روي خلق بسته ام


چشم ازان بگرفته ام زير كلاه           تا رسد پايم به دست پادشاه


براي اينكه در نزد پادشاه با ادب باشم و خطايي از من سرنزند همچون مرتاضان رياضت ها كشيده ام.تا اگر روزي مرا به نزد پادشاه بردند از رسوم خدمت با آگاهي كامل روم.من حتي خواب سيمرغ را نخواهم ديد.چگونه مي توانم به سوي او بشتابم؟



زُقّه اي از دست شاهم بس بود           در جهان اين پايگاهم بس بود


* زقه:در اينجا منظور مقدار غذايي است كه از دست پادشاه دريافت مي كند.
هر كسي شايسته سلطان شود پس هر آنچه را كه به سلطان گويد او همان را برايش انجام دهد.


من اگر شايسته سلطان شوم            به كه در وادي بي پايان شوم




* 7- جواب هدهد

هدهد در جواب باز گفت: تو در صورت مساله مانده اي.شاهي كه در مملكتش همتاي او وجود دارد چگونه پادشاهي براي او مي تواند زيبا باشد؟



سلطنت را نيست چون سيمرغ كس           زان كه بي همتا به شاهي اوست و بس


شاه آنكس است كه همتايي نداشت باشد و جز وفا و مدارا شايسته او نباشد.شاهِ دنيايي اگر زماني به تو وفاداري كند زماني هم براي تو گرفتاري درست مي كند.هر كس به اين شاه نزديكتر شود كار او نيز دشوار تر خواهد بود.و دائما جان او در خطر است.



شاهِ دنيا في المثل چون آتش است           دور باش از وي كه دوري بس خوش است




*  7- حكايت

پادشاهي عالي مقام بر غلام زيبا روي خود عاشق گشت و او را بسيار دوست مي داشت.شاه چون تيرانداز ماهري بود و در قصر كمانداري مي كرد آن غلام بسيار هراسان بود.زيرا شاه سيبي را روي سر او
مي گذاشت . سيب را هدف مي گرفت و سيب را مي شكافت.زماني كه تير پرتاب مي شد رنگ آن غلام همچون زرير(گياهي زرد رنگ است) مي شد.مردي بي خبر چون حال آن غلام را ديد از او پرسيد اي غلام تو در نزد پادشاه بسيار صاحب حرمت هستي از چه چيزي هست كه روي تو همچون زرير شده است؟غلام گفت: بر سر من سيبي مي گذارند و هدف قرارش مي دهند.اگر آن تير خطا رود همه مي گويند كه اين غلام،غلام ما نبود و براي ما سزاوار نبوده و اگر هم كه تير راست شود و به هدف بخورد همه مي گويند كه از بخت پادشاه است كه آسيبي به تو نرسيده.



من ميان اين دو غم در پيچ پيچ           برچه ام جان بر خطر،بر هيچ هيچ




*  8- بوتيمار

بوتيمار زود به پيش آمد و گفت: من بر لب دريا جا دارم و هيچ كس آواز مرا نخواهد شنيد.از بس كه من بي آزار هستم كسي در عالم از من آزرده نشده.روز و شب بر لب دريا مي نشينم و اندوهگين به دريا نگاه مي كنم.هميشه در آرزوي آب،دلم پر خون است.چون من اهل دريا نيستم بر لب دريا خشك لب مي نشينم.با اينكه دريا صد گونه خروش مي كند ولي من قطره اي آب از او نمي نوشم.زيرا اگر حتي يك قطره آب از دريا كم شود دل من كباب خواهد شد.


چون مني را عشق دريا بس بود            در سرم اين شيوه سودا بس بود


من جز غم دريا در سرم فكر ديگري نيست و من تاب سيمرغ را ندارم.كسي همچون من كه درسرش سوداي آب است و ملكه ذهنش آب شده كي به وصال سيمرغ خواهد رسيد؟


*  8- جواب هدهد

هدهد گفت: تو از دريا بي خبري.زيرا دريا پر از نهنگ و جانور است.گاهي آبش تلخ است و گاهي شور،گاهي آرام است و گاهي پرخروش.بسياري بودند كه با كشتي به دريا رفتند و دريا كشتيشان را درهم شكست و چه گردابهايي داشت كه مردمان به درون او فرو رفتند.اگر كسي در اعماق دريا دم زند و سخني بگويد همچون خاشاكي به روي آب مي آيد و خواهد مرد.از چنين چيزي نبايد انتظار وفاداري داشته باشي.اگر تو نتواني با دريا كنار بيايي دريا تو را در خود غرق خواهد كرد.تو عاشق دريا شده اي در صورتي كه دريا خود در عشق كس ديگري در خروش است.چون او كام دل خود را نمي يابد پس تو هم با او به آرامش نخواهي رسيد.


هست دريا چشمه اي از كوي او           تو چرا قانع شدي بي روي او




*  8- حكايت

مردي به دريا رفت.زماني كه حال پر جوش و خروش دريا را ديد از او پرسيد: اي دريا چرا كبود(جامه ماتم،جامه كبود صوفيان) به تن كرده اي؟هيچ آتشي نيست در تو پس چگونه است كه در حال جوشيدني؟ دريا با ماتم فراوان گفت: من از فراق و دوري دوست اضطرابي به دل دارم.چون من اهل جفا كردن و بي وفايي هستم مردِ دوست نيستم.به همين علت جامه ماتم به تن كرده ام.من با اينكه دريا هستم ولي خشك لب شده ام و از آتش عشق او اين آب در جوش شده است.


گر بيابم قطره اي از كوثرش           زنده جاويد گردم بر درش


و اگر از اين قطره بهره اي نيابيم صدهزاران مرد مثل من خشك لب در راه او خواهيم مرد.


*  9- كوف(بوف،جغد)

بوف همچون ديوانه اي به جلو آمد و گفت: من ويرانه اي را براي زندگي انتخاب كرده ام.هركسي كه خواهد جمعيت يابد(همه حواسش به دوست معطوف شود) بايد مستانه به خرابه(جايي كه محل مستان بوده) وارد شود.در خراب آبادها خانه مي سازم به اميد اينكه در آنجا گنجي نهفته باشد.عشق به گنج بود كه مرا خرابه ها وارد كرد و جز در خرابه ها نمي توان سراغ گنج را گرفت.


عشق بر سيمرغ جز افسانه نيست
           زان كه عشقش كار هر مردانه نيست


من در عشق سيمرغ مرد نيستم و بايد به گنج و پيدا كردن خرابه ها فكر كنم و دل ببندم.


*  9- جواب هدهد

هدهد در جواب بوف گفت: تو از عشق گنج مست شده اي.بدان كه بر سر آن گنج تو مرده اي بيش نيستي چرا كه عمر تو گذشته است و تو به گنج واقعي دست پيدا نكرده اي.عشق به گنج و زر تو را به كيش و آيين كافران مي كشاند همچون آزر پدر يا عموي ابراهيم كه بتان را از زر مي ساخت.هر دلي كه به عشق زر و مال مشغول شود در روز قيامت صورتش به شكل باطنش در خواهد آمد.


*  9- حكايت

مردي در اموالش حُقّه اي(ظرف كوچكي كه در آن زر نگه داري
مي كرده اند) زر اندوخته بود.مرد از دنيا رفت و آن حقه زر برجاي ماند و دست كسي به او نرسيد.بعد از يك سال فرزند او پدرش را در خواب ديد كه صورتش همچون موش شده و گريان و بي تاب است.و در جايي كه زر و مالش را نگه داشته بود مدام مي گشت.فرزند گفت: اي پدر چرا اينجا آمدي؟گفت: من در اينجا زر پنهان كرده ام و
نمي دانم آيا دست كسي به آن رسيده يا نه؟فرزند گفت: پس چرا صورتت به اين شكل درآمده؟ گفت: هر كسي كه مهر زر را با خود به قيامت برد صورت او همچون موشي مي شود.


صورتش اين است،در من نگر
           پند گير و زر بيفكن اي پسر




*  10- صعوه

صعوه با ايمان ضعيف و تن بي توان جلو آمد.و از سر تا پا همچون آتش بي قرار بود.گفت: من حيران و سرگردانم زيرا كه فرتوت و ضعيف آفريده شده ام.همچون موسي زور بازو ندارم و از ضعيفي حتي ناي و توان مورچه اي را هم ندارم.


من نه پر دارم نه پا نه هيچ نيز            كي رسم در گرد سيمرغ عزيز


من هيچگاه با ضعفم به سيمرغ نخواهم رسيد.سيمرغ در جهان طالبان و خواهان بسيار دارد.وصال او كي لايق كسي همچون من خواهد شد؟چون به وصال او نخواهم رسيد بر اين راه محال پا نخواهم گذاشت.اگر رويم را به سوي درگهش بنهم از ضعف يا خواهم مرد يا خواهم سوخت.من در چاه ها دنبال يوسف خود مي گردم.اگر يوسفم را در چاه بيابم از زمين تا به ماه پرواز خواهم كرد.


*  10- جواب هدهد

هدهد به او گفت: تو با اينكه ادعا داري كه بسيار افتاده و فروتن هستي اما بسيار سركش و خودبين هستي.


پاي در نه،مزن دم،لب بدوز           گر بسوزند اين همه،تو هم بسوز


اگر به فرض تو يعقوب باشي يوسف را هرگز به تو نخواهند داد و حيله هاي بسيار به كار نگير.


*  10- حكايت

زماني كه يوسف از پدرش به دور افتاد يعقوب از فراق او نابينا شد.درياي خون از ديدگانش جاري شده بود و نام يوسف مدام بر لبانش زمزمه مي شد.جبرئيل به نزد او آمد و گفت: اگر باز نام يوسف بر زبان تو جاري شود نام تو را بعد از اين از ميان انبياء و مرسلين محو مي گردانيم.چون امر خدا به او رسيد پس نام يوسف از زبان او محو شد ولي اگر چه كه ديگر نام يوسف بر زبان او جاري نشد ولي نام يوسف در جان او جا گرفت.يك شب يوسف را در خواب ديد و همينكه خواست او را صدا زند و او را به پيش خود بخواند امر خداوند يادش آمد كه او را از خواندن يوسف منع كرده بودند پس به ناچار از بي طاقتي آهي دردناك كشيد.زماني كه از خواب خوش بيدار شد جبرئيل به نزد او آمد.كلام خدا را به او رساند و به او گفت:


گر نراندي نام يوسف بر زُفان           ليك آهي بركشيدي آن زمان
در ميانِ آه تو دانم كه بود           در حقيقت توبه بشكستي چه سود؟


* زُفان: زبان

بعد از آن مرغانِ ديگر سر به سر           عذرها گفتند مشتي بي خبر




هر كدام از جهالت و فكرهاي بيهوده خود عذري مي آوردند.هر يكي عذري بسيار بيهوده مي آورد و اينچنين كسان هرگز سيمرغ را نخواهند ديد.هر كسي كه خواهان رسيدن به سيمرغ باشد دست از جان خود مي كشد و مردوار جان خود را فداي دوست مي كند. اي مرغان زماني كه شما با بهانه هاي بيجا از سيمرغ كناره گرفته ايد چگونه مي توانيد با او همنشيني كنيد و با او به ياد او جام مي خوريد؟شما ظرفيت و تاب سيمرغ را نداريد چگونه در ذهنهايتان اينگونه مي انديشيد كه بهترين گنجها و سعادتها نصيبتان خواهد شد؟شما به ذره و قطره اي ناچيز بسنده كرده ايد چگونه مي خواهيد تمام دريا را تا به پايان آن نصيبتان شود؟


زانچه آن خود هست،بويي نيست اين           كار هر ناشسته رويي نيست اين







سوال كردن مرغان از هدهد

همه مرغان زماني كه سخنان هدهد را شنيدند همه با هم از او سوال كردند كه: اي كسي كه نسبت به ما در رهبري و راه درست سبقت برده اي و در بهتري و بزرگي به درجه كمال رسيده اي ما همه مشتي ضعيف و ناتوان هستيم و بي پر و بي بال شده ايم و توان فكر كردن به سعادت را نداريم.ما كي به سيمرغ خواهيم رسيد و اگر كسي هم به اين مقام برسد اين امكان كم پيش مي آيد.اول از همه ما از تو مي خواهيم براي ما روشن كني كه نسبت ما با او چيست و چرا بايد به پي او رويم و به دنبال او باشيم؟به ما بگو زيرا كه ما كوركورانه تصميم مي گيريم و تو اي راهبر ما را از اين راز با خبر كن.اگر ما بفهميم كه نسبت ما با او چيست شايد عزممان در دنبال كردن اين راه راسخ شود و قدمهايمان استوار.او همانند سليمان است و ما مانند مورچه اي گدا،بنگر كه او كجا و ما كجا.پادشاهان چگونه مي توانند به گدايان توجه و نظر داشته باشند؟






جواب هدهد به مرغان

هدهد گفت: اي بي خبران عشق به كساني خواهد رسيد كه دل پاكي داشته باشند و اگر شما تا آخر عمرتان اينگونه ترسو و نااميد باشيد عشق هيچگاه به سراغ شما نخواهد آمد.هر كسي كه عشق به سراغش آمد پاي كوبان به اين در خواهد آمد و جان فداي دوست مي گردد.اي مردمان زماني كه سيمرغ همچون آفتاب نقاب را از رخش بردارد و بر ما حاكميت كند صدهزاران سايه(جزوي از كل،يعني تكه هايي از او) و هستي در زمين ايجاد خواهد شد در آن زمان او نظر بر سايه پاك
مي اندازد.او سايه اش را بر اين عالم نثار خواهد كرد و از اين سايه چندين مرغ آشكار خواهند شد.


صورت مرغان عالم سر به سر           سايه اوست اين بدان اي بي خبر


آن زمان كه فهميدي همه سايه آن پادشاهند نسبت خودت را با آن حضرت خواهي فهميد.هر كسي كه محو آن حضرت شد در او مستغرق و حيران خواهد شد و آن زمان ما و من از ميان خواهد رفت و او(حق) جانشين وجود آدمي خواهد شد.اگر تو به اينها پي بردي آنزمان ديگر حتي حق هم نيستي بلكه در حق محو و نابود شده اي.آن مردي كه در حق گم گشت ديگر حلول نيست.(حلول يعني اينكه چيزي از بقاياي آدمي باقي نماند و فقط خدا در ميان باشد يعني وحدتِ وجود و يكي شدن با او)


چون بدانستي كه ظّلِ كيستي             فارغي،گر مُردي و گر زيستي


اي مرغان ما بسيار تنگ نظر هستيم زيرا كه ما فكر مي كنيم سيمرغ پنهان گشته و هويدا نيست در صورتي كه اگر او آشكار نگشته بود پس ما كه سايه هاي او هستيم چگونه پديدار گشته ايم؟اگر او پنهان مي گشت در نتيجه هيچ سايه اي(موجودات) از او بوجود نمي آمد و بدانيد كه هستي و كل جهان همه سايه حضور او هستند.


كي رفته اي ز دل كه تمنا كنم ترا            كي بوده اي نهفته كه پيدا كنم ترا
غيبت نكرده اي كه شوم طالب حضور            پنهان نگشته اي كه هويدا كنم ترا


*  اين دو بيت متعلق به جناب عطار نيست.
شما در اين راه بايد چشماني داشته باشيد كه سيمرغ را ببيند تا دلهايتان از نور او منور گردد. چون كسي تحمل ديدن جمال سيمرغ را ندارد و اگر او را ببيند فاني خواهد گشت پس از كمال لطفِ خودش آيينه اي ايجاد كرد كه ما جمال او را در آيينه نظاره گر باشيم و طاقت ديدن جمالش را بتوانيم تحمل كنيم.


هست آن آيينه،دل،در دل نگر            تا ببيني رويِ او در دل مگر


************************


و در اينجا هست كه هدهد شروع به وعظ مي كند و حكايات و
تمثيل هايي براي مرغان بازگو مي كند تا بلكه از حكايات درس بگيرند و چشمان بستيشان بينا و غبار از راهشان زدوده شود.


*  حكايت

پادشاهي بسيار زيبا و صاحب جمال در روزگاراني حكومت مي كرده كه مثل و مانند او وجود نداشته.هيچ كسي توان و جرات اين را نداشت كه روي زيباي او را ببيند و از جمال او بهره ببرد.


روي عالم پر شد از غوغاي او
            خلق را از حد بشد سوداي او


هر كس كه به روي زيباي آن پادشاه نگاه مي انداخت بي گناه سر از تنش جدا مي شد و نيز هر آنكس كه نام او را به زبان مي آورد زبانش را قطع مي كردند.اگر زماني كسي به وصال او فكر مي كرد عقل و جانش از اينكه اين كار محال و ناشدني است از دست مي رفت. اگر كسي جمال او را آشكارا و مستقيما مي ديد در دم جان مي باخت. آنها به اينكه از عشق او بميرند بيشتر راضي بودند تا اينكه صد سال را بدون عشق او سپري كنند.اگر تا آنزمان معلوم مي شد كه حتي كسي تاب ديدن روي زيباي پادشاه را دارد پادشاه نيز روي خود را به مردم نشان مي داد و در ميان مردم ظاهر و نمايان مي گشت.


ليك چون كس تابِ ديدِ او نداشت
           لذتي جز در شنيدِ او نداشت


به همين علت پادشاه از سر لطف و كرم خود دستور داد تا آيينه اي بسازند تا مردم و طالبان او جمال او را در آيينه ببينند و از اين طريق از او بي بهره نمانند.آيينه را در بالاي قصر پادشاه گذاشتند و آن را طوري قرار دادند كه مردم شهر بتوانند در آيينه بنگرند.شاه بر سر آن قصر رفت و مقابل آيينه ايستاد. زيبايي و جمال او در آيينه هويدا شد و عكس او در آيينه بر مردم نمايان گشت و هر كس به اندازه ظرفيت خود بهره اي برد و نشاني يافت.


*  نتيجه

اگر تو دوست داري كه جمال يار را ببيني بدان آيينه اي كه مي تواني به آن نظر بيندازي و غير مستقيم روي زيباي او را ببيني دل است.دل خود را درياب و جمال حق را در آن ببين و بدان كه جانت(روح و موجوديت انسان) نيز آيينه اي است كه مي تواني جلال و بزرگي او را ببيني. پادشاه بر بالاي آن قصر كه جان تو باشد ايستاده و جلال او نمايان است به آيينه دل بنگر تا هم جلال و هم جمال او ببيني.هر نوع موجود و هستي اي،با هر رنگ و نوعي در جهان نشان دهنده سايه سيمرغ(او) است و نيز عكس او در زمين. اگر سيمرغ جمال خودش را به تو نشان دهد آنزمان ديگر در هر چه بنگري جز او چيزي نخواهي ديد و آنموقع به يقين به تو ثابت خواهد شد كه آنهمه سايه نيز خود سيمرغ بوده اند و جز او چيزي نيست.(مثلا اگر سايه درختي را روي زمين ببينيم نمي گوييم اين سايه متعلق به ديوار است
مي گوييم اين از درخت بوجود آمده و سايه اوست نه چيز ديگري و اينجاست كه نسبيت ما با خدا معنا مي شود.مي توان در دل نگريست و فهميد كه ما سايه اي از آن بالا مقام هستيم پس ما جزوي از كل او هستيم و تكه اي از او كه به او نيز باز خواهيم گشت: انا لله و انا اليه راجعون) سايه(مرغان) از سيمرغ نمي تواند جدا باشد و اگر اينطور فكر كني سخت در اشتباهي.هر دو با هم هستند و در اينجا به اصل و صاحب سايه فكر كن و آنگاه رازها را درياب. تا زماني كه تو در سايه خودت گم شده اي و صاحب سايه را نمي بيني از سيمرغ نيز سرمايه اي به تو نخواهد رسيد.اگر روشن بين باشي و به چيزهاي بزرگ فكر كني آنگاه حتي درون سايه نيز آفتاب را خواهي ديد.


سايه در خورشيد گُم بيني مدام            خود همه،خورشيد بيني والسّلام .


***********************



*  حكايت

در روزگاراني خادمي در قصري خدمت مي كرد كه پادشاه بسيار او را دوست مي داشت و براي او ارزش زيادي قائل بود و در يك كلام پادشاه به او علاقه داشت به طوري كه آنها آنقدر از لحاظ روحي به هم نزديك بودند كه رازهاي نهان هم را بدون بازگو كردن
مي دانستند.روزي تقدير اينچنين شد كه آن خادم به علت چشمِ بد يا چشم زخم بيمار شد و مدتي از ديد سلطان نهان گشت.


ناتوان بر بستر زاري فتاد             در بلا و رنج و بيماري فتاد


خبر بيمار شدن دلدار به گوش سلطان رسيد.پادشاه قاصدي را خبر كرد و به او گفت: برو به نزد دلدار من و به او بگو اي كسي كه از شاهت دور شده اي،تا زماني كه از من دوري من بسيار غم خواهم خورد و رنجوري و ناراحتي تو ناراحتي من خواهد بود و گويي كه خودم بيمارم.فكر نكن اگر جسمم از تو دور است پس در فكر تو نيستم بلكه جانم و قلبم به تو مشتاق و نزديك است و زماني از تو غافل و غايب نخواهم شد.


چشمِ بد بدكاريِ بسيار كرد           نازنيني را چو تو بيمار كرد


اينها را به قاصد گفت و به او سپرد كه زودتر راه بيفت،همچون آتش و دود برو.در راه توقف نكن.اگر بفهمم كه ساعتي را در راه درنگ كرده اي و به استراحت مشغول شده اي،مجازاتي سخت در انتظار تو خواهد بود.قاصد سرگشته شده بود و بنا به خواست و گفته هاي سلطان مثل برق و باد خودش را به خادم بيمار رسانيد.به محض اينكه به نزد خادم رسيد ديد كه سلطان در پيش دلبر خود نشسته.بسيار مضطرب و نگران شد و لرزه اي بر اندامش افتاد و به اين فكر فرو رفت كه تا آخر عمرش را بايد در زندان سپري كند.قاصد سوگند خورد كه من نه در جايي ايستادم و نه زماني درنگ كردم.من نمي دانم كه چه طور پادشاه پيش از من خود را به اينجا رسانيده است.پادشاه اگر كه مايل است حرف مرا باور كند يا نه ولي به خدا سوگند مي خورم كه اگر جز راست را گفته باشم من به حقيقت كافر خواهم بود.شاه در پاسخ قاصد گفت: تو مجرم نيستي و هيچگاه نيز نمي تواني به راز ما پي ببري و اين موضوع را درك كني.من هيچگاه بدون او طاقت نخواهم آورد پس مطمئن باش كه من راههاي مخفي اي دارم كه خودم را به او مي رسانم بدون اينكه كسي از حضور و حركت من باخبر شود. من با غلام و بنده ام راههاي نهفته و رازهاي نگفته بسياري دارم.


از برون گرچه خبر خواهم از او           در درونِ پرده آگاهم ازو
راز اگر مي پوشم از بيرونيان            در درون با اوست جانم در ميان



***********************


زماني كه همه مرغان سخنان هدهد را شنيدند به اسرار نايابي دست پيدا كردند و نسبت خود را با سيمرغ فهميدند و نيز عزمشان در سفر به سوي سيمرغ بيشتر شد و ناله و آوازهايي سر دادند.از او پرسيدند كه اي استاد ما را در اين راه ياري كن و به ما بگو كه چگونه پا به اين بگذاريم؟
***********************



جواب هدهد به مرغان دلسوخته

پس هدهدِ رهبر در جواب مرغان اينچنين گفت: آنكسي كه به سلطانِ منزه عاشق گشت ديگر فكر جان و مالش را نمي كند.زماني كه عاشقي به خاطر عشق از جانش بگذرد و تصميم بگيرد كه جانش را براي دوست فدا كند ديگر فرقي نمي كند كه زاهد باشد يا فاسق چون حتما اين كار را خواهد كرد.


چون دلِ تو دشمن جان آمده ست            جان برافشان ، ره به پايان آمده ست


* در اينجا جان منظور نفس و تن آدمي است.
سد راه تو جان(نفس) تو است، پس نفست را بكش تا چشمان بصيرت و واقع بين پيدا كني.اگر عشقِ به حق به تو دستور مي دهد كه از ايمانت برگرد و نيز جانت را هم ايثار كن بدون چون و چرا بايد هر دو را نثار كني زيرا كه تو عددي نيستي در برابر آن نيروي عظيم و بدان كه حاكم و حكيم هم اوست و صلاح هر چيز در دست اوست.


عشق را با كفر و با ايمان چه كار؟            عاشقان را لحظه اي با جان چه كار؟


عاشق آتش بر همه خرمن زند            ارّه بر فرقش نهند او تن زند

در عشق بايد درد و رنج بسيار كشيد و خون دل خورد. عشق قصه اي مشكل است و يك عاشق بايد آن را قبول كند.اي ساقي ما مستِ حضرتِ حق هستيم.در پياله و جام هاي ما به جاي شراب، خون جگر بريز زيرا كه مست تر خواهيم شد. اي ساقي اگر تو را اين درد نصيب نشده پس از ما مقداري عشق طلب كن تا به تو هم از اين عشق وام بدهيم.عشق دردي مي طلبد كه پرده سوز باشد و رسواگر.گاهي دلت را رسوا كن و گاهي هم آن را بپوشان.


ذرّه اي عشق از همه آفاق به            ذرّه اي درد از همه عشّاق به


عشق معني تمام كائنات و هستي است وليكن عشق بدون درد و رنج نخواهد بود.تمام قدسيان و ملائك عاشق سلطان يكتا هستند ولي عشق آنها ذاتي است و با هيچ دردي همراه نيست.دردِ عشق تنها درخور و سزاوار انسان است.


هر كه را در عشق محكم شد قدم           در گذشت از كفر و از اسلام هم


(**)  عشق تو را به سوي فقر مي كشاند و درِ فقر(غنايِ حقيقي) به روي تو باز مي شود و فقر نيز تو را به سوي كفر(كفرِ حقيقي) راهبري
مي كند.


چون تو را اين كفر و اين ايمان نماند           اين تنِ تو گم شد و اين جان نماند


بعد از اين مردي مي شوي كه راهرو و سالك است و اين راه مردي را نيز مي طلبد كه اين اسرار براي او روشن و هويدا شود پس به اين راه وارد شو و از هيچ درد و رنجي نترس زيرا كه ضرر نخواهي كرد و آنچه كه نصيب تو خواهد شد در عقل آدمي نمي گنجد.
**  معناي لغوي فقر و كفر معلوم هست ولي چيزي كه جناب عطار در شعرهاش ذكر كرده معنايي فراتر از لغت داره و فقر و كفري كه عطار منظورش بوده بسيار در صوفيه رواج داشته و داره.فقر در اينجا منظور انتخاب كردن تهيدستي و صبر كردن به آن هست كه سالك از اين فقر راضي هست و بسيار شاد.و كفر در صوفيه دقيقا نقطه مقابل اسلامِ مجازي هست.يعني اسلامي كه ما به زبون قبول داريم و به يكسري دستورات عمل مي كنيم در صورتي كه معناي واقعي اون كارها رو نمي دونيم.در كفرِ حقيقي يكسري اعمال از سوي سالك انجام مي شه كه به نظر كفر آميز مياد ولي ما از باطن اون خبر نداريم مثل اناالحق گفتن منصور حلاج بر بالاي دار كه اگه بخوايم با اسلام و دستورات شرعي اسلام مقايسش كنيم با عقل جور در نمياد ولي حقيقت موضوع اين هست كه حلاج با كمك عشق به گوهر وجودي خود پي برد و فهميد "كه هست؟!!". به اين كفر، كفرِ محمّدي هم مي گن، از جايي كه مصطفي(ص) در جايي فرمودند :
مَن رَاَني فَقَد رَاَي الحَقَ (هر كه مرا بيند خدا را ديده باشد).

********************


زماني كه مرغان سخنان هدهدِ راهبر را شنيدند همه نزديك بود كه جان فدا كنند.


برد سيمرغ از دلِ ايشان قرار           عشق در جانان يكي شد صد هزار


در اين موقع بود كه عزم خود را براي سپري كردن راه راسخ كردند و تصميم به ادامه راه گرفتند.همه با هم گفتند: حال كه ما قصد سفري مهم و بس دشوار كرده ايم بايد راهبري دانا و راهگشاي مشكلاتي داشته باشيم.در چنين راهي حاكم و پيشوايي مي خواهيم كه بتواند ما را از اين درياي عميق به سر منزل مقصود برساند.حاكم خود را با جان و دل پذيرا خواهيم بود و هر نيك و بدي كه او بگويد ما نيز همان خواهيم كرد. عاقبت گفتند كه بايد قرعه اي بيندازيم و پيشوا را انتخاب كنيم.قرعه بر هر كه افتد او سرور ما خواهد بود و در ميان اينهمه مرغان كوچك و پايين مقام او سرور و بالا مقام ما خواهد بود.


چون رسيد اينجا سخن،كم گشت جوش             جمله مرغان شدند اينجا خموش







زماني كه خواستند قرعه بيندازند ديگر دل در دلشان نبود و بي قرار شده بودند.


قرعه افكندند، بس لايق فتاد            قرعه شان بر هدهدِ عاشق فتاد


پس هدهد را رهبر خود انتخاب كردند و هر چه او فرمود اطاعت كردند. زماني كه هدهدِ هادي و هدايت گر پيشوا و راهبر گروه انتخاب شد تاجي بر سرش نهادند(كنايه به تاجي كه پرنده هدهد بر سرش است) و اوامرش را اطاعت كردند.پس عده اي از مرغان كه به راه مشتاق شده بودند به دستور هدهد به راه افتادند.زماني كه به سر راه رسيدند و هيبت راه را ديدند آوا و نداي النَفير! النَفير! از همه جا بلند شد.كه: دور باشيد، بر حذر باشيد، نزديك نشويد. راه آنقدر هيبت و سختي داشت كه خودِ راه نداي دورباش به آن گروه مي داد.ولي چه سود كه دلها همه مشتاقِ روي ملك اعظم شده بود و ديگر نداي دورباش نفوذي بر دلهاي آنها نداشت.جانها همه سوخته و شيدا شده بود.حتي آنها حاضر بودند در راه رسيدن جان دهند چه رسد به اينكه به مقصد برسند.


هيبتي زان راه بر جان اوفتاد           آتشي در جان ايشان اوفتاد


راه بسيار دور بود ولي همه دست از جانشان شسته بودند.


بود خاموشّي و آرامش درو
           
نه فزايش بود و نه كاهش درو


سالكي گفتش:كه ره خالي چراست؟
            هدهدش گفت: اين ز عِزِّ پادشاست




*  حكايت

بايزيد بسطامي شبي از شهر بيرون آمد و آنجا را از خروش و ولوله مردمان خالي ديد.شبي بس زيبا مي نمود.



ماهتابي بود بس عالم فروز           شب شده از پرتو او مثلِ روز


شيخ مدتي در صحرا گشت،در آن مدت هيچ كس در صحرا نبود و آنجا از حضور مردمان خالي بود.پس شوري عجيب بر دلش افتاد و "حال" بر او غالب گشت.گفت: يارب من در دلم شوري عجيب افتاده است. عزيزا ! تو با اينهمه عزت و بزرگي اي كه داري چرا درگاهت از جمعِ مشتاقان خاليست؟منادي ندا داد كه اي حيران و سرگشته، پادشاه هر كسي را به مقام قرب خود راه نخواهد داد.تنها عاشقان واقعي كه جان خود را به يقين در كف دستشان تقديم سلطان مي كنند به اين مقام خواهند رسيد.بزرگي اين درگاه اينچنين است كه هر گدايي را به اندرون راه نمي دهد.پس بايد گدا و عاشق واقعي بود(فقر حقيقي و كفر حقيقي).



سالها بُردند مردان انتظار            تا يكي را بار بود از صد هزار


* بار: قبول كردن
* کنایه به معراج حضرت محمد(ص)

************************


درست است كه مرغانِ سالك، دست از جان خود شسته بودند ولي هول و ترسي از راه به دلشان افتاده بود.راهي بي پايان جلو چشمشان بود و نيز دردي در دلهاشان بود كه درمانش فقط و فقط به دست سلطان بود.


چون بترسيدند آن مرغان ز راه            جمع گشتند آن همه يك جايگاه


همه مرغان ترسان و نيز طالب نزد هدهد رفتند.به او گفتند: اي داناي راه ما نمي خواهيم كه در نزد شاه بي ادب باشيم.تو بسيار در نزد سليمان و بساط شاهي اش بوده اي.رسم و رسوم خدمت كردن به پادشاهان را ميداني و نيز مي داني كه چه زماني بايد خطر كني و چه زماني براي تو زمان امن و امان است.


هم فراز و شيبِ اين ره ديده اي            هم بسي گرد جهان گرديده اي


اي هدهد راهگشا نظر ما بر اين است که اينزمان بر مقام وعظ نشيني و ما را از اين رموز آگاه كني و راه و رسم خدمت كردن به شاه را به ما آموزش دهي.هر كس از ما در درونش داراي مشكلي است و تو سخنان ما را گوش ده و ما را آگاه ساز چرا كه در اين راه بايد با فراغ دل و آسودگي خاطر قدم نهاد.


مشكل دلهاي ما حل كن نخست             تا كنيم از بعدِ آن عزمي درست
دل چو فارغ گشت تن در ره دهيم            بي دل و تن سر بدان درگه نهيم


همه مرغان سراپا گوش شدند و هدهد شروع به سخن گفتن كرد.بلبل و قمري كه صوت خوشي داشتند قبل از سخن گفتن هدهد شروع به آوازخواني كردند.لحن اين دو مرغ عجيب به دلهاي حاضران نشست و شوري وصف ناپذير در جانشان افتاد.


بعد از آن هدهد سخن آغاز كرد            پرده از رويِ معاني باز كرد


يكنفر از حاضرين گفت: اي دانايِ راه، چگونه است كه تو نسبت به ما در اين راه سبقت برده اي؟تو جوياي راهي و مانيز جوياييم،پس چطور است كه تفاوت ميان ما بسيار است؟هدهد گفت: به اين علت كه نظر سليمان بر من افتاده.من با پول و مال اين مقام را كسب نكرده ام بلكه هر چه كه دارم و به هر مقامي كه رسيده ام همه و همه از عنايات سلطان اعظم است و خواست و اراده آنان است كه شما را به مقامهاي بالا مي رساند.درست است كه شما طالب و جوياي راه هستيد ولي مهم اين است كه آنان بخواهند شما را راه دهند و به شما نظر افكنند. اي مرغان بدانيد به هر كجا كه رسيديد همه از سر لطف پادشاه بوده است.رسيدن به اين مقام با طاعات و انجام تكاليف فراوان دست يافتني نيست،چه بسا كه ابليس سالها و سالها طاعت حق مي كرد و آخر چه شد؟و نيز اگر هم كسي بگويد كه طاعتي نبايد كرد لعنت خداوند بر او باد.حتي در يك نفس هم از تكاليف و طاعات نبايد غافل ماند،تو بايد طاعاتت را انجام دهي ولي نبايد منتظر پاداش آن بماني و براي آن بها و ارزش قائل شوي بلكه بايد منتظر بماني تا ببيني كه خداوند نتيجه طاعت تو را چه در نظر گرفته است و حتي منتظر همين هم نبايد ماند.


تو به طاعت،عمرِ خود مي بَر به سَر            تا سليمان بر تو اندازد نظر




*  حكايت

پادشاهي در شهري قاتلي را به دار آويخت تا عاقبت كارهاي زشت و ناپسندش عبرت سايرين گردد.همان شب صوفي اي او را در خواب ديد كه در بهشت برين خوشحال و خندان مي گذشت.صوفي به او گفت: تو زماني قاتل و مجرم شهر بودي،حال چگونه است كه به اين مقام و منزلت رسيده اي؟ گفت: زماني كه خواستند مرا به دار بياويزند، " حبيبِ عَجَمي" از آنجا مي گذشت.به طور نهاني در زير چشم خود نگاهي به اندازه چشم به هم زدني به من انداخت.


اين همه تشريف و صد چندين دگر           يافتم از عزّت آن يك نظر


هر کسی که شامل نظر بالا مقام و صاحب دولتی شود در یک دم به صدها راز و سر پی می برد.تا نظر والا مقامی به تو نیفتد به اسرار نهانی وجودت پی نخواهی برد.اگر تو بخواهی بدون وجود صاحب نظری راه را طی کنی بدان که به بیراهه خواهی رفت.وجود یک پیر در این راه الزامی است تا کورکورانه راه طی نشود.چون در این مسیر راه را نمی توان از چاه تشخیص داد پس بدون وجود شیخ و مرشد نمی توان به حقیقت راه پی برد.


هر که شد در ظِلِّ صاحب دولتی            نبودش در راه هرگز خجلتی


*  ظل: سایه
*  حبيب عجمي(حبیب اعجمی یا حبیب فارسی): از قدمای ارباب سلوک به شمار می آید که هم عصر حسن بصری(21-110) بوده است.حبیب تا آخرین لحظه های زندگیش با خداوند به صورت فارسی مناجات می کرده به طوری که الحمد را الهمد تلفظ می کرده.

************************






*  حکایت
روزی سلطان محمود همراه لشکر خود به شکار رفت.لحظاتی چند از لشکر خود کناره گرفت و برای خود می تاخت. ناگهان چشمش به پیر خارکشی افتاد که بر چهارپای خود خروارها خار سوار کرده بود.محمود، او را نظاره کرد که خارهایش از چهارپایش افتاده بود و درمانده شده بود.محمود پیش خارکش رفت و گفت: ای بی قرار! آیا یاری نمی خواهی؟ خارکش که سلطان را نمی شناخت گفت: آری، یاری می خواهم.اگر مرا یاری کنی من سود می کنم و تو نیز ضرر نخواهی کرد.از روی نکویت پیداست که به من کمک خواهی کرد و از نکو رویان لطف کردن بعید نیست.سلطان، از کرم و لطف خود به زیر آمد و از اسب پیاده شد و دست خود را همچون گلی به سوی خارها برد.خارهایش را که به زمین ریخته بود جمع کرد و سوار چهارپایش کرد و نیز او را به طرف لشکر خود هدایت کرد.به لشکر خود گفت: پیر خارکشی با چهارپایی می آید.راه را برای او باز کنید تا من او را ببینم.پیر به سوی لشکر می آمد و لشکر نیز تا او را دیدند راه را برایش باز کردند تا به سوی شاه هدایت شود.پیر با خودش گفت: من با این چهارپای لاغر چگونه در میان این لشکر پرزور و ظالم قدم بگذارم؟
پیر با اینکه می ترسید ولی از دور چتر شاه را دید و راه برایش باز بود که به طرف شاه برود.خارکش تا نزدیک شاه پیش رفت و تا روی سلطان دید بسیار خجل شد و شرمگین.


دید زیر چتر، رویِ آشنا           در عِنایت اوفتاد و در عنا


گفت : خداوندا حال خود را با که در میان بگذارم که من سلطان محمود را حمّال خود کرده بودم.


شاه با او گفت ای درویشِ من           چیست کار تو، بگو در پیش من


پیر گفت : ای سلطان! تو درخواست من را خوب می دانی.من پیر مردی هستم عیالوار و بارکش. روز و شب در دشت می گردم و خار جمع می کنم.خار می فروشم و تنها نان می خرم.اگر می توانی مرا نانی بده!
سلطان گفت: ای پیر خارکش! قیمتی به من بده تا من به تو زر بدهم و تا آخر عمرت بی نیاز شوی،از من نان می خواهی که باز هم خارکشی کنی؟
پیر گفت: ای سلطان، این که من از شما خواستم چیز کمی نبود.حتی اگر هم که شده من این نان را در ازای ده کیسه زر نخواهم فروخت.
لشکریان که بسیار متعجب شده بودند به خارکش گفتند: ای ابله! دیگر سخن نگو.نانی که تو می خواهی تنها دو جو(منظور بهای کم است) می ارزد و ارزشی ندارد.
پیر گفت: درست است.این نان دو جو می ارزد ولی من از این خرید بسیار خرسند خواهم بود.سعادتمندی همچون سلطان اگر به من چیز بسیار کوچکی همچون خار نیز بدهد آن خار برای من گلستانی خواهد بود.هر کسی که خاری از چنین سلطانی بخرد بوته خار را باید به دینارها بخرد.اگر چه نیاز و درخواست من بسیار اندک و ارزان بود ولی چون از دست شاه است برای من صد جان می ارزد.


این داستان در کتاب روضه الفریقین از ابورجاء چاچی به صورت دیگری نقل شده :
روزی سلطان محمود در کرانه و محدوده سرزمین خود می گشت و به احوال رعیت خود نظاره می کرد.خارفروشی با خرواری خار به پیش او آمد.سلطان محمود گمان کرد که خارفروش او را نمی شناسد.گفت: خارهایت را چند می فروشی؟ خارفروش گفت: دویست دینار.سلطان گفت: خروار خروار خار را به دو درم می فروشند چگونه است که تو خرواری خار را به دویست دینار می فروشی؟خارفروش گفت: آری درست است ولی در عمر آدمی اینچنین خریداری یکبار سراغ آدم
می آید.سلطان دانست که خارفروش او را شناخته.پس به سوی لشکر خود رفت و گفت: ای خارفروش به سوی درگاه من بیا. تو به آنجا بار خواهی یافت.( بار یافتن: قبول شدن و راه یافتن) هنگامی که سلطان فرود آمد و بر تخت نشست، به لشکریان و درباریانش فرمان داد که خارفروشی خواهد آمد.او را بار دهید.خار فروش به آنجا رسید و سلطان او را دید.باز سلطان سوال کرد: خارهایت را چند می فروشی؟ خارفروش گفت: بقا باد سلطان را.این مجلس،مجلسِ خرید و فروخت نیست.مجلس مجلسِ عطاست.
سلطان از حرف او بسیار خوشش آمد و هزار دینار به او عطا کرد.


الهی! این بضاعت و طاعاتِ ما کم از آن خارِ خارفروش نیست...

***************************


پرنده دیگری گفت: ای هدهدِ دانا من بسیار ناتوانم.چگونه می توانم که به این راه بیایم؟این وادی بسیار دور و مشکل است و اگر اینطور باشد من در اولین منزل خواهم مرد.کوه های آتشین(مشکلات راه سلوک) در راه بسیار است و این کار هر کسی نیست.صدها هزار سَر در این راه همچون گویی که در میدان می افتد بریده شد و بسیار خونها به خاطر این طلب روان شد و هزاران عقل در این راه تسلیم شد و اگر تسلیم نشود او را تسلیم خواهند کرد.از من که بسیار مسکین هستم چه کاری بر می آید جز غبار و آلودگی؟ و اگر تصمیم خود را برای پیمودن راه بگیرم مطمعناً خواهم مرد.
هدهد، در جواب مرغ ناتوان اینچنین گفت: ای مرغ ناتوان،تو نباید به این چیزهایی که گفتی پایبند باشی و این حرفها نباید تو را اسیر کنند.به دلیل اینکه تو جایگاهت را پایین شمرده ای و خودت را کم قدر کرده ای پس چه به این راه بروی و چه نروی برای تو فرقی نخواهد کرد.


هست دنیا چون نجاست سر به سر           خلق می میرند در وی در به در


ما اگر در این دنیا زودتر بمیریم بهتر از این است که در نجاسات دنیا غوطه ور شویم.اگر کسی عاشق باشد و به خاطر این عشق بدنام شده باشد این بدنامی بهتر از این است که به کارهای بی قدری همچون حِجامَت مشغول شود.
*  حجامت،خون گرفتن بوده که با ابزارهای ساده ای مثل تیغ و شاخِ گوسفند انجام می شده و این خون گرفتن در سلامت مردمان بسیار تأثیر داشته.در گذشته حجامت گری شغل بدی به حساب می آمده.


صدهزاران خلق در طَرّاری اند           در پی دنیا و در مُرداری اند


اگر که تو دلت را از سودای عشق به اندازه دریایی کنی حتی اگر که طّراری و نیرنگی هم داشته باشی باز با این سودا،ضرر نخواهی کرد و اگر کسی به تو بگوید که این سودا یک نیرنگ است،آن شخص باید بداند به مقامی که تو بوسیله عشق رسیده ای او هرگز نخواهد رسید.


در غرورِ این هوس گر جان دهم            به که دل در خانه و دُکّان نهم


تا انسان در خود نمیرد هرگز به حیات ابدی نخواهد رسید.
*  اینکه می گویند عرفا و سُلّاک باید در خود بمیرند به معنی این نیست که شخص از این دنیا برود،منظور این است که خواهشهای نفسانی از بین برود و آنقدر دل صیقل پیدا کند که دیگر خواهشهای نفسانی نتواند او را به بند بکشد.و این سخن پیامبر(ص) ذکر بسیاری از عرفا است که می فرمایند : قبل از مردن بمیرید.
هر کسی که بکلی در خودش نمیرد او محرم این پرده و اسرار پشت پرده نخواهد بود.محرم این پرده باید انسان آگاهی باشد و کسی که با خلق خو گرفته و به خواهشهای نفسانی اش جواب می دهد در این راه نامرد محسوب می شود نه مَردِ این راه.اگر تو مرد این راه هستی پس پا در این راه بگذار.تو باید بدانی اگر هم که این طلب، کفر و کافری باشد اگر واقعا طالب هستی باید حتما انجامش بدهی و کاری است که باید بشود و نباید آنرا سَرسَری بگیری و فکر کنی که انجام اینکار به اختیار تو خواهد بود.
بدان که بار و ثمرۀ درختِ عشق فقر و تهیدستی است و هر کسی که رغبت و میل در فقر را دارد بسم الله بگوید و به این راه درآید.
اگر سینه ای مملوء از عشق شد تمام جان و تن آن شخص را دل فرا
می گیرد.مردی اگر به این راه بیاید از درد در خون غوطه ور می شود و بسیار پریشان و بی تاب از پرده برون خواهد شد و حیران به این سو و آنسو خواهد رفت.اگر کسی در این راه رفت و نیز عشق جان و دلش را فرا گرفت آنگاه معشوق یا صاحبِ عشق حتی یکدم هم او را رها نخواهد کرد، او را خواهد کشت و سپس خونبهایش را نیز خواهد داد.
*  در حدیثی نقل است که خداوند می فرمایند:
اگر کسی به یاد من باشد من نیز به یاد او خواهم بود . اگر کسی مرا دوست بدارد من نیز او را دوست خواهم داشت . اگر کسی عاشق من شود من نیز عاشق او خواهم شد و اگر من عاشق کسی باشم او را خواهم کُشت و خونبهایش خودم هستم.
آندم معشوق اگر به عاشق حتی آبی نیز بدهد آن آب بدون رنج نخواهد بود و اگر نانی به او بدهد نانش بوسیله خون جگر عاشق خمیر شده است.اگر عاشق از مورچه ای هم ضعیفتر و ناتوانتر باشد، عشق هر لحظه به او توان و قدرت خواهد داد.


مَرد چون افتاد در بحرِ خطر            کی خورَد یک لقمه هرگز بی جگر؟


***********************



*  حکایت

زمانی شیخ نوقانی به نیشابور می رفت.در راه بسیار رنجور و خسته شد.یک هفته با ژنده پوش و گدایی در گوشه ای بدون توشه و آب و غذا افتاده بود.صبرش لبریز شد و گفت: ای خدا ! مرا گِرده ای نان بده تا سیر شوم.آنگه هاتِف و منادی ندا داد که : در این لحظه برو در میدان نیشابور.اگر خاکِ میدان نیشابور را بروبی و کنار بزنی مقداری زر خواهی یافت.آنگه برو و با این زر برای خودت نان بخر.شیخ گفت: من جارو و غربال ندارم.آیا نمی شود بی هیچ رنج و عذابی به من نان بدهی؟ هاتف گفت: اینقدر تن آسا نباش.خاک را جارو کن اگر نان می خواهی.شیخ رفت و برای گرفتن جارو و غربال بسیار التماس و تمنا کرد تا بالاخره کسی به او جارو و غربالی داد.بسیار تلاش کرد و خاکها را کنار زد تا بالاخره در آخرین جارو و غربال کردن آن نیم جو زر را پیدا کرد.


شادمان شد نفسِ او کان زر بدید             رفت سوی نانوا و نان خرید


زمانی که مردِ نانوا به او نان داد، پیر از شادیِ بسیار جارو و غربال را از یاد برد و فراموش کرد.ناگهان صاحب جارو به دنبال او افتاد و در طلب جارو و غربالش از او، بسیار فریاد و هوار کرد.شیخ نیز دوان دوان
می دوید.شیخ با خود گفت: من که پول و زری ندارم.پس چگونه تاوان مال مردم را بدهم؟
عاقبت همچون دیوانه ها به راه افتاد و به ویرانه و خرابه ای داخل شد.وقتی به داخل ویرانه سرافکنده و نالان رفت،جارو و غربالِ گمشده را آنجا بدید.پس شیخ شادمان شد و گفت: الها! چرا جهان را بر من سیاه کردی؟ نانی که می خواستم بخورم را بر جان من زهر کردی.
در این زمان هاتف ندا داد که : ای بی مَنِش! خداوند به تو نان داد.به هر صورت که باشد تو باید شکر گذار باشی و منت پذیری.



*  حکایت

دیوانه ای(درویشی)، در شهر می رفت چنان که برهنه بود و بقیه خلایق با لباسهای زیبا آراسته شده بودند.با خدای خود گفت: پروردگارا! به من جُبّه ای(جامه ای که روی لباس می پوشند،ولی در اینجا منظور جامه و لباس است) بده تا بپوشم و همانند بقیه مردم آراسته و خرم شوم.هاتفی ندا داد که : خداوند به تو آفتابِ گرم داده است به جای لباس.او را بپوش.
(از قدیم این جمله مرسوم بوده که به صورت کنایه می گفته اند: آفتاب جُبه درویش است) درویش گفت: یا رب! تا کی می خواهی مرا در رنج و عذاب نگه داری؟آیا جامه ای بهتر از آفتاب نبود که به من بدهی؟
هاتف گفت: برو و ده روز دیگر صبر کن،تا به تو جامه ای بدهم و دیگر هیچ نگو!
ده روز گذشت و نصیب مرد درویش، جبه ای بسیار کهنه و پر پیله شد.جبه ای که نصیب آن دیوانه شده بود از پارگی بیش از هزاران تکه شده بود زیرا که آن بخشنده بزرگ خودش درویش است و درویش نواز و نیز دوست می دارد که بار بلا را بر درویشان نازل کند چرا که درویشان از این بلا لذت می برند.مرد مجنون گفت: ای دانای راز! این چیزی که تو به من دادی از آنچه که خود داشتم نیز کهنه و ژنده تر است.در خزانه و اموال تو ، درویشان جامه های زرین بسیاری را آتش می زنند حال آنکه تو از میان آنهمه ، این به من دادی؟

*************************



کار آسان نیست با درگاهِ او            خاک می باید شدن، در راهِ او


بسیاری بودند که به این درگاه آمدند و حتی از راه دور نیز از فراوانی نور و آتشِ عشق سوختند و پس از عمری سرگشتگی و حیرانی حال که به مقصود خود رسیدند همه چیز برایشان عین حسرت شد و مقصودی ندیدند.


*  حکایت

رابعه(بانوی عارف)هفت سال در راه کعبه می رفت به طوری که ناتوان شده بود و دیگر نای رفتن نداشت و از ضعف بر پهلوی خود راه را طی می کرد و حتی با این ضعف تاجِ سرِ مردان به حساب می آمد.زمانی که به حرم نزدیک شده بود با خود گفت: بالاخره حجّم تمام شد و کار به آخر رسید.پس زمانی که به مکه رسید در ایام حج قصد زیارت کعبه را کرد در همین زمان بود که دچار عذر زنانه شد و از رفتن به زیارت حرم کعبه محروم ماند.پس درمانده از راهی که رفته بود بازگشت . گفت: ای ذوالجلال! من این راه را در هفت سال با ناتوانی و به پهلو پیمودم.چون تو حال مرا بسیار خوش دیدی در راه من اینچنین خاری انداختی که من محروم بمانم.یا اینکه مرا در خانه و پیشگاه خودت قبول کن و اگر نه مرا در خانه خودم بگذار.
*  رابعه: مشهور به رابعه عَدویه،بنت اسماعیل.بانوی زاهد و عارف قرن دوم بوده و مجاهدت ها و ریاضت های فراوانی نیز داشته.اهلیت آن نیز بصره ای بوده.


تا نباشد عاشقی چون رابعه            کی شناسد قدرِ صاحب واقعه


*  واقعه: دشواریهای راه سلوک و مسائلی که در راه سلوک و عرفان برای سالک پیش می آید.
*  صاحب واقعه : کسی که دشواریهای راه سلوک را طی کرده باشد.

تا زمانی که تو در این بحر بسیار با فضیلت می گردی و سیر می کنی موج های متفاوتی از پذیرفتن و نپذیرفتن طاعات و اعمال وجود دارد.حتی امکان دارد عملی از لحاظ شرع و عقل قابل پذیرفتن باشد ولی پذیرفته نشود.در این راه هیچ باید و نبایدی برای پادشاه یکتا وجود ندارد و اگر او صلاح بداند تمام قوانین می تواند متفاوت باشد.در واقع معشوق ازلی با نازل کردن بار بلا و ناکام گذاشتن عاشق دلسوخته و آواره، قصد بازی با او را دارد و به این وسیله ناز خود را به عاشق می نمایاند و نیز در مقابل، عاشق دلسوخته نیز با تمام وجود خریدار این ناز با صد نیاز خواهد بود.پس واضح است که این راه مرد راهی را می طلبد که دست از جان شسته باشد و تمام مصیبت های این راه را قبول کرده باشد.
امکان دارد گاهی تو را از کعبه بازگردانند و گاهی نیز درون دیر و محل خلوتی به تو صد راز را نشان دهند.اگر بتوانی از این گرداب عظیم سر بیرون کنی و خلاصی یابی در هر نفسی به تو جمعیتی می رسد.

*  جمعیت: یعنی جمعیت خاطر و حضور قلب.این حالت، حالتی بسیار مهم برای عرفا است و اگر این حال نصیب سالکی شود آن شخص تمام فکر و ذکرش "او" می شود و به هیچ چیز دیگری فکر نخواهد کرد و نیز حالتی قوی می باشد که با مراقبه شخص سالک می تواند محفوظ بماند. .در کل هیچ حالی تمام مدت ماندگار نیست چرا که "حال" اینطور است که زمانی می آید و زمانی نیز می رود پس در این جا که گفته در هر نفسی به شخص جمعیتی می رسد باید آن شخص به مقام بالایی رسیده باشد که این سعادت نصیب او شده.
**********************



مرغ دیگری به هدهد گفت: من بسیار گناهکارم.من با این همه گناه چگونه می توانم به آن درگاه راه یابم؟و مرد پرگناه چگونه می تواند به قرب پادشاه برسد؟
هدهد به او گفت: ای غافل! نا امید نشو.تو لطف و کرم شاه را می خواهی.
از او بخواه او حتما به تو خواهد داد.


گر به آسانی بیندازی سپر           کار دشوارت شود ای بی خبر


اگر گناهی مرتکب شده ای بدان که در توبه باز است.پس توبه کن که این در بسته نخواهد شد.
اگر تو در این راه با پادشاه اعظم از در صدق وارد شوی و با او روراست و صادق باشی در هر لحظه ای صد مشکل تو گشوده خواهد شد.
***************************



*  حکایت

در بنی اسرائیل مردی بود که بسیار گناه می کرد.آن مرد نزد پیغمبر آن زمان رفت.گفت: من گناهی کرده ام.چگونه من بخشیده خواهم شد؟آن پیغمبر سخن او را به خداوند سبحان رسانید.باری تعالی فرمود:بگوی که او را آمرزیدم.مرد بار دیگر در گناه افتاد.و باز نزد آن پیغمبر رفت و گفت:من بار دیگر در گناه افتادم...و پیغمبر نیز باز سخن او را به خداوند رسانید.خداوند نیز گفت: بیامرزیدم.مرد چون دیگر بار گناه کرد خودش به صحرا رفت و گفت: بار خدایا! شرم دارم که از تو عذر بخواهم... من تا عمر دارم کارم همین خواهد بود و پیشه من گناه کردن است.ندایی شنید که گفت: پیشه تو گناه کردن است و پیشه من آمرزیدن.چون تو از پیشه خود توبه نمی کنی من با خدایی خود چگونه پیشه خود را که آمرزیدن است رها کنم.تو گناه می کنی و می کنی و من می آمرزم و می آمرزم.


*  حکایت

حق تعالی به حضرت موسی فرمود که ای موسی قارون با التماس فراوان تو را هفتاد بار خواند و تو به هیچ وجه او را جوابی ندادی.من شرک را از او دور کردم و در سرش هوای دین انداختم.تو به صد درد او را هلاک کردی و او را خاک بر سر کردی و در زمین فرو نشاندی.ای موسی اگر تو خدای قارون بودی و او بنده تو بود آیا هنگامی که بنده ات رنج و عذاب می کشید تو می توانستی آرام و قرار بگیری؟
ای پرندگان خداوندی که به بی رحمان رحم می کند و آنها را
می بخشاید هم او نیز اهل رحمت و کسانی که بخشاینده هستند را صاحب نعمت فراوان می کند.خداوند دریاهایی بسیار از فضل دارد که یک جرم ما بر این دریا مانند قطره ای باران می ماند.هر کسی که از گناه کاران عیب جویی کند خود را از اهل جباران قرار داده است.


*  حکایت

مرد مفسدی از این دنیا برفت.تابوتش را در راه می بردند که ناگاه مرد زاهدی آن تابوت را بدید.فوراً از آن مکان دوری کرد که مبادا برای آن مرد فاسد نماز بخواند.شب هنگام مرد زاهد در خواب مفسد را در بهشت و با رویی همچون آفتاب بدید.مرد زاهد گفت: ای غلام تو چگونه به این مقام عالی دست پیدا کردی؟تو در طول عمرت سراسر گناه بودی و خودت را گناه آلود می کردی.غلام گفت: خداوند از بی رحمیِ تو بر منِ گناه کار رحمت نثار کرد و مرا بخشود.


عشقبازی بین که حکمت می کند             می کند این کار و رحمت می کند


روز و شب هفت آسمان از برای تو در کارند.طاعات فرشتگان نیز از برای تو نوشته خواهد شد.بهشت و جهنم نیز تجلی ای از شماست ای پرندگان.

ابو سعید ابوالخیر گفته است: ( هر کجا پنداشتِ توست دروزخ(دوزخ) است و هر کجا تو نیستی بهشت است) یعنی آنجا که خودخواهی های تو حضور دارد جهنم است و چون از خودخواهی های خویش چشم فروبستی، آنجا بهشت خواهد بود.
ای پرندگان آگاه باشید که قدسیان عالم بر شما سجده کرده اند و هم جسم و هم روح شما را بزرگ و عزیز شمرده اند.


از حقارت،سوی خود منگر بسی           زان که ممکن نیست بیش از تو کسی


جسم تو جزو است و جان و روح تو کل تو به حساب می آید پس خودت را عاجز و ذلیل مپندار.روح(کُل) تو قبل از جسم تو به این هستی شتافت و پدیدار شد و سپس جسم تو به واسطه روح تو به این جهان پا گذاشت.


نیست تن از جان جدا،جزوی از اوست            نیست جان از کُل جدا،عضوی ازوست


در عالم روحانیات عدد به حساب نمی آید و یک و دو و سه ای وجود ندارد و اینکه ما از جزو و کل حرف می زنیم اشتباه است زیرا که همه واحد می باشد.


صد هزاران ابرِ رحمت فوقِ تو             می ببارد تا فزاید شوقِ تو


هنگامی که این شوق در تو پدید آمد سپس کُلِ(روح) تو شامل رفعت و نعمتهای فراوان خواهد شد آنگاه روح تو صاحب خلعت و مقامهای فراوانی خواهد شد.هر آنچه که ملائک می کنند و هر عبادتی که انجام می دهند در پایان برای تو حساب خواهد شد و خداوند تمام طاعات فرشتگان را جاویدانه نثار تو خواهد کرد.





* حکایت:

عباسه طوسی گفت: روز رستاخیز، هنگامی که خلق در گریز می افتند، عاصیان و گناهکاران به علت گناه خود صورتهایشان سیاه می گردد.کسانی که گناه فراوانی کرده اند بدون سرمایه و توشه حیران می مانند و هر کدامشان در گوشه ای پریشان می افتند.خداواند متعال از زمین تا نه فلک ، عبادت صد هزار ساله ملائک را همه و همه به پای این انسان که مشتی خاک می باشد می ریزد.ملائک بانگ و فریاد بر می آورند که : ای خدای ما! چرا این خلق راه ما را به بیراهه می کشانند و عبادات ما را به پای آنها می نویسند؟حق تعالی در جوابشان می گوید: ای ملائک و ای روحانیان، شما را از این عبادات سود و زیانی نیست.در صورتی که خاکیان روزیشان باید هر لحظه فراهم باشد.
*********************


مرغ دیگری گفت: من ذات مُخَنَّث گونه ای دارم.هر زمانی مرغ شاخِ دیگری هستم و شخصیتم مدام در حال تغییر است.
گاه رندم، گاه زاهد، گاه مست گاه هست و نیست و گاهی نیست و هست
گاهی نفسم مرا به خراب آبادها می کشاند و گاهی نیز جانم مرا به عبادت وادار می کند.من میان این دو حیران مانده ام و نمی دانم چه کنم؟ گویی که در چاه و زندان افتاده ام.
هدهد جواب داد: این امر در هرکسی وجود دارد و برای همه پیش می آید زیرا که انسان در یک حالت ثابت نمی ماند.اگر بشر از روز نخست پاک بودند بعثت انبیاء درست نمی شد و پیامبری نیز وجود نداشت.تا که وجود تو عمری سرکشی نکند تن تو تسلیم آرامش و خوشی نخواهد شد.ای که مدام در تنورستان غفلت به سر می بری ، قرص نانی برای همه سرتاپای تو کافیست.سیر خوردن تو از برای چه است؟این کار فقط دل تو را زنگار می زند.

* مخنَث: کسی که نه مرد است و نه زن، بیشتر به کسی که توان و جرات روبه رو شدن با مشکلات را ندارد اطلاق می شود.
* گوهر : ذات و سرشت


چون تو دایم نفسِ سک را پروری             کم نه آید از مخنّث گوهری


* حکایت
روزی از روزها شَبلی در بغداد گم شد به طوری که کسی او را نیافت. بسیار گشتند تا اینکه او را در مخنث خانه ای یافتند(جای فسق و فجور)
در میان آن گروه فاسد و بی ادب چشمانی گریان و لبانی خشک داشت. کسی از او پرسید: ای صاحب اعتبار و دانای راز! اینجا چرا درمیان این فاسدان نشسته ای؟ این نکته را برای ما بازگو و روشن کن.
شبلی گفت: این قوم همانند من هستند چرا که اینها در دنیا نه مرد هستند و نه زن در این دنیا دوگانه اند من نیز همانند ایشان ام ولی من در راه دین دوگانه ام .


گم شدم در ناجوامردی خویش             شرم می دارم من از مردی خویش


نیست ممکن در میان خاص و عام            از مقام بندگی برتر مقام