۱۳۸۸ خرداد ۲, شنبه

خوبی و بدی




مردمان ارفالس از جبران خواستند تا برایشان از خوبی و بدی بگوید و او گفت:
از آن خوبی که در شماست می توانم بگویم، اما نه از بدی.زیرا


مگر بدی چیست، به جز خوبی که از تشنگی و گرسنگی خود رنج می کشد؟


راستی را ، خوبی چون گرسنه باشد حتی در غارهای تاریک در پی خوراک می گردد، و چون تشنه باشد حتی از آب های مرده می نوشد. شما هرگاه که با خویشتن خویش یکی باشید، خوبید.آنگاه که با خویشتن خویش یکی نباشید، بد نیستید. زیرا خانه ای که در آن خلاف افتاده باشد، کنام دزدان نیست، خانه ای است که در آن خلاف افتاده است. و کشتی بی سکان شاید بی مقصد در میان جزیره های پر خطر سرگردان شود، اما به ته دریا فرو نمی رود. شما آنگاه خوبید که بکوشید از خود بدهید. هرگاه که در پی سودی از برای خود باشید، بد نیستید.زیرا آنگاه که در پی سود باشید ریشه ای هستید که به خاک چنگ انداخته است و پستان او را می مکد. بی گمان میوه نمی تواند به ریشه بگوید ( مانند من رسیده و پر آب باش و همیشه از مایه خود ببخش).


از برای میوه بخشیدن نیاز است، چنان که گرفتن هم نیاز ریشه است


شما آنگاه خوبید که در گفتار خود تماماً آگاه باشید، اما هرگاه به خواب بروید و زبانتان هرز بگردد، بد نیستید. حتی گفتار لکنت آمیز هم بسا که زبان ناتوان را توان ببخشد. شما آنگاه خوبید که با عزم تمام و گام استوار به سوی مقصد خود می روید. اما هرگاه آن راه را لنگ لنگان بپیمایید بد نیستید. حتی کسانی که می لنگند واپس نمی روند.


اما ای تن درستان و تیزروان، زنهار که در برابر لنگان ملنگید و این را مهربانی مپندارید.


شما به هزار گونه خوبید، اما آنگاه که خوب نیستید، بد نیستید، تنها تن بهل و تن آسانید. دریغا که گوزنان نمی توانند تیزپایی را به سنگ پشتان بیاموزند. خوبی شما در خواهشی است که از برای رسیدن به خویشتن بزرگ خویش دارید، و این خواهش در همه شما سرشته است. اما نزد پاره ای از شما این خواهش رود خروشانی ست که شتابان به سوی دریا می رود و رازهای کوه ساران و نغمه های بیشه زاران را با خود می برد. نزد پاره ای دیگر این خواهش جوی همواری است که خود را در پیچ و تاب هایش از یاد می برد و در رسیدن به ساحل دریا درنگ می کنند.




اما زنهار، آن که خواهش بیشتری دارد با آن که خواهشش می لنگد نگوید ( چرا آهسته و لنگ لنگان می روی؟) زیرا خوبان حقیقی از برهنگان نمی پرسند( پس پیراهنت کجاست؟) یا از بی خانگان نمی پرسند( چه بر سر خانه ات آمده است؟)


نوشته از جبران خلیل جبران